ای روان گشته ز چشمم ز فراقت جویی
ز چه از خون جگر در طلب مه رویی
شب دیجور به امّید سحر بیدارم
بو که از زلف تو آرد به دماغم بویی
تا به گرد رخ تو زلف چو چوگان دیدم
در سر کوی تو سرگشته منم چون گویی
گر زند ناوک دلدوزم از آن غمزه مست
چه تفاوت کند از دست کمان ابرویی
کسی ندیدست به عالم چو نگارم شوخی
دلبری لاله رخی سنگ دلی مه رویی
مشکل اینست که دل برد ز دستم ناگاه
نیست جز لطف ویم در دو جهان دلجویی
گرچه برگشت چو بخت از من بیچاره هنوز
نفروشم به همه ملک جهانش مویی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره عشق و دلتنگی است. گوینده به خاطر جدایی از معشوق خود بسیار غمگین و روان پریش است. او در شبهای سخت و تاریک با امید به صبح بیدار میماند و بوی زلف معشوقش را حس میکند. عشق و زیبایی معشوق او را شگفتزده کرده و احساس میکند که هیچ کس مانند او در دنیا وجود ندارد. گوینده میگوید که ناگهان دلش را در دست معشوق از دست داده و تنها لطف و محبت او در این دنیا میتواند تسلیبخش باشد. او اگرچه بختش با او یاری نکرده، اما هرگز نمیتواند زیبایی و جذابیت معشوقش را با چیزی معامله کند.
هوش مصنوعی: ای جانم که به خاطر دوری تو دلم دچار رنج و اندوه شده است، چرا از درد دل و خون دل من برای رسیدن به آن چهره زیبا غافلی؟
هوش مصنوعی: شب تاریک را با امید سحر به سر میبرم، زیرا میدانم که بوی زلف تو باعث خوشحالیام میشود.
هوش مصنوعی: وقتی که زلفهای تو را مانند چنگهای بازی چوگان در اطراف چهرهات مشاهده کردم، در کوی تو سرگشته و حیران شدهام، گویی که در حیرت و سردرگمی هستم.
هوش مصنوعی: اگر چشمان خوشنواز معشوقهام قلب مرا به درد آورند، آیا این موضوع فرقی با تیر کمان ابرویش دارد؟
هوش مصنوعی: هیچکس در دنیا مانند معشوق من را ندیده است؛ او با لطافت و زیباییاش دلها را تسخیر میکند و چهرهاش مانند لاله درخشان و همچون ماه، دلرباست.
هوش مصنوعی: مشکل این است که ناگهان دل من را از دستم برده است و در این دنیا و آن دنیا جز مهربانی او چیزی برای تسلا و دلجویی ندارم.
هوش مصنوعی: هرچند بخت به من روی نیاورده و در شرایط سختی هستم، اما هنوز حاضر نیستم حتی یک موی او را به تمام ثروتهای دنیا بفروشم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیم
بیوسیلت نتوانی که بدرها پویی
من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم
که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی
من همه شب ورق زرق فرو میشویم
[...]
اگر از هر دو جهان برشکنی یک رویی
ورنه ای یار کجا با که سخن می گویی
هر چه در دوست شوی محو و در او مستغرق
این توان گفت از اویی نتوان گفت اویی
هر چه او نه ، که و چه کو و کجا، اوست همه
[...]
ای که عنبر ز سر زلف تو دارد بویی
جعدت از مشک سیه فرق ندارد مویی
آهوانند در آن غمزهٔ شیرافکن تو
گرچه در چشم تو ممکن نبود آهویی
دل به زلفت من دیوانه چرا میدادم؟!
[...]
مویت از عنبر تر فرق ندارد مویی
نافه مشک برد از سر زلفت بویی
آدمی نیست همانا که ز حیوان بتر است
هر که را نیست به خاطر هوس مه روئی
نیست امکان که دل از کوی تو بر گیرد دل
[...]
ای گل از روی تو آموخته خندان رویی
دهنت آب شکر برده به شیرین گویی
عادت غمزهٔ فتّان تو عاشق کشتن
شیوهٔ نرگس جادوی تو مردم جویی
اگر ای اشک بر آن خاک درت آبی هست
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.