گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلم شکسته چو زلف بتان یغمایی

نمی کنند جهان را به وصل دارایی

بتان گل رخ مه روی لیک بدمهرند

به سان ماه همه شب روند و هر جایی

چو سرو بر لب جویند رسته در دل ما

که دید سرو خدا را بدین دلارایی

صبا بجز تو ندارم کسی [که] راز دلم

به گوش یار رساند تو چون توانایی

ز ما به سرو چمن گو به ره نشین که تو را

به پیش قامت او نیست دست بالایی

ز من بگوی به مشّاطه روی خوبان را

چه حاجتست که با زخرفش بیارایی

اگرچه مهر من اندر دلت یقین نبود

نظر به سوی من خسته کن خدارایی