گنجور

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲

 

گرملک بنگرد آن چشم خوش و لعل لذیذ

دفع نظّارهٔ بد را بنویسد تعویذ

جام جم دور جهان را فلک از یاد ببرد

بده ای خسرو خوبان به من آن جام نبیذ

آیت حسن که در شان رخت نازل شد

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳

 

زیاده می کند آن چشم پرخمار خمار

ز دل همی برد آن زلف بی قرار قرار

بخست غمزهٔ تیز تو خانهٔ چشمم

که گفت دیدهٔ اهل نظر به خار بخار

چنان بسوخت شرار غم تو خرمن دل

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴

 

خطت مشکست و خالت عتبر تر

جهان را کرده ای پر مشک و عنبر

رخ ولبت را مپوش از دردمندان

زمعلولان که پوشد گل به شکر؟

قد سرو و لبت در روضه ی جان

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵

 

ای اهل درد را ز تو هر دم غمی دگر

نیش غم تو بر دل ما مرهمی دگر

درکوی تو که درگه اهل سعادتست

از آب چشم اهل صفا زمزمی دگر

ترشد به اب جود تو خاک وجود ما

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶

 

ای ز بی‌غمخواریت هردم دلم غمخواره‌تر

نیست در دست غمت از من کسی بیچاره‌تر

مردم چشم مرا از حسرت لعل لبت

گردد از خون جگر هر دم به دم رخساره تر

در فراقت جامه از دل پاره می‌کردم ولیک

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷

 

دلم فدای تو باد ای نسیم عنبر بیز

به دستگیری افتاده ای چو من برخیز

چنین که چشم تو هر گوشه ای کمین دارد

چگونه دل بنشیند به گوشه ی پرهیز

زبس که آتش رخساره ی تو می افروخت

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸

 

زبس که می کند آن چشم فتنه بر من ناز

به جان رسید دل از عشوه های آن طناز

تطاول سر زلفس نمی توانم گفت

که کوتهست مرا عمر و قصه ایست ذراز

سرشکِ پرده در من ز عین غمّازی

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹

 

می بیارید که ایام بهار است امروز

نرگس از ساغر زر جرعه گسار است امروز

دیدهٔ خوش نظر باغ خمار آلود است

قدح لاله پر از نوش گوار است امروز

هم نسیم چمن از باغ بُخور انگیز است

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰

 

آتش مهرتو در سینه نهان است هنوز

خون دل از گذر دیده روان است هنوز

نگران رخ زیبای تو شد دیده و دل

همچنانم دل ودیده نگران است هنوز

غمزه ات می دهدم عشوه که من آن توام

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱

 

چو زلف دوست بباید شبی سیاه و دراز

که با خیال رخت در درون پرده ی راز

دل شکسته ی آشفته ی پریشان حال

تطاول سر زلفت به شرح گوید باز

فرو گرفت غم دل فضای سینه ی من

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲

 

شیخ را صومعه در رهن شراب است امروز

بر در میکده در چنگ ورباب است امروز

آنکه در میکده دی منکر می نوشان شد

در خرابات مغان مست و خراب است امروز

از می ای شیخ مرا توبه چه میفرمایی

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳

 

بیا به میکده بفروش خرقهٔ ناموس

ریا و شمعه رها کن به زاهد سالوس

حریف مصطبه و ساغرم به بانگ بلند

به زیر پرده از این پس دگر نگویم کوس

فلک به دست ستم بین که زیر پای بکوفت

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴

 

خبری جان دل ز جانان پرس

درد بسیار شد ز درمان پرس

ما کجا و وصال یار کجا

هر چه پرسی ز ما ز هجران پرس

پیش آدم حدیث رضوان گوی

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵

 

دلا رعنایی سرو از چمن پرس

نسیم طره ی یار از سمن پرس

حدیث آن لب و دندان شیرین

ز مرجان جوی و از درّ عدن پرس

پریشان حالی و دلتنگی من

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶

 

دوش از فراغ روی تو با روی سندروس

نالیده‌ام چو نای و فغان کرده‌ام چو کوس

گفتی به وعده دوش که کام از لبت دهم

افسوس ازین سخن که لبت می‌کند فسوس

آن را که پای‌بوس میسّر نمی‌شود

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷

 

ما را ازین چمن صنمی گلعذار بس

زیبا رخی چو لاله ازین نوبهار بس

مویی سیاه چون شب و رویی بسان روز

ما را ز دور گردش لبل و نهار بس

جام جهان نمای که دوران به جم سپرد

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸

 

صبا نشان غبار دیار یار بپرس

دوای چشم ضرر دیده زان غبار بپرس

هزار بار گر از یار بر دلم بیش است

به جان یار که او را هزار یار بپرس

ز زلف دوست که مجموع او پریشانیست

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹

 

زهّاد و عُجب و گوشهٔ محراب و کار خویش

ما و نیاز قبلهٔ ابروی یار خویش

ما را نسیم طرّهٔ خوبان به باد داد

هان تا به باد بر ندهی روزگار خویش

ما را چه اختیار اگر بخت یار نیست

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰

 

دانی چه گفت سالک خمّار خانه دوش

بشنو نصیحت از نفس پیر می فروش

با درد ما بساز و ز درمان سخن مگوی

صوفی شو و ز راه صفا دُرد ما بنوش

یا حسن ما مشاهده کن یا نظر ببند

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱

 

بیا که مجلس انس است و دلستان جان بخش

همی کند ز گلزرا قدس ریحان بخش

بیا که هدهد هادی به لحن داوودی

حدیث می کند از منطق سلیمان بخش

آیا رسیده به سر چشمه ی زلال وصال

[...]

ابن حسام خوسفی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۹
sunny dark_mode