گنجور

 
ابن حسام خوسفی

چو زلف دوست بباید شبی سیاه و دراز

که با خیال رخت در درون پرده ی راز

دل شکسته ی آشفته ی پریشان حال

تطاول سر زلفت به شرح گوید باز

فرو گرفت غم دل فضای سینه ی من

کجاست ساقی گلرخ شراب غم پرداز

به عشوه عربده با روزگار نتوان کرد

که دهر عشوه فرو شست وچرخ عربده ساز

اگر چه درگه یار از نیاز مستغنی است

تو بر مدار سر از خاک آستان نیاز

عجب نباشد اگر عاقبت شود محمود

کسی که خدمت شایسته کرد همچو ایاز

زفیض دوست چو در هر سری تمناییست

امید ابن حسام است و لطف بنده نواز