گنجور

 
ابن حسام خوسفی

آتش مهرتو در سینه نهان است هنوز

خون دل از گذر دیده روان است هنوز

نگران رخ زیبای تو شد دیده و دل

همچنانم دل ودیده نگران است هنوز

غمزه ات می دهدم عشوه که من آن توام

چون بدیدم نظرش با دگران است هنوز

در ازل عکس جمالت به گلستان بردند

بلبل از شوق رخت نمره زنان است هنوز

زان شمایل خبری باد به بستان آورد

در چمن سرو سهی رقص کنان است هنوز

از یقین دهنت هیچ نمی یارم گفت

کانچه گویم همه در عین گمان است هنوز

دل که اندر شکن زلف تو بست ابن حسام

مشکن آن را که دلش بسته ی آن است هنوز