سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱
تا در سرم، ز زلف تو، سودا فتاده است
کارم ز دست رفته و در پا، فتاده است
بیاتفاق صحبت و بیاختیار هجر
مشکل حکایتی است که ما را فتاده است
چون شمع، میگدازم و روشن نمیشود
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲
تا زماه طلعتت، طرف نقاب، افتاده است
لرزه از عکس رخت، بر آفتاب، افتاده است
رحمتی فرما، که از باران اشک چشم من
مردم بیچاره را، در خانه آب، افتاده است
میکشد مسکین دلم، تاب طناب طرهات
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳
روزی از رویت، مگر طرف نقاب، افتاده است
در دل خورشید و مه، زان روز تاب، افتاده است
دیده من تا به روی توست، روشن، خانهای است
مردم چشم مرا، در خانه آب، افتاده است
بس که بارید از هوا، باران محنت، بر سرم
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴
خواب مستی کرده چشمت، در خمار افتاده است
زلف مشکین تو، چون من، بیقرار، افتاده است
چشم بیمار تو را میرم، که در هر گوشهای
چون من مسکین، بیمارش، هزار افتاده است
کار کار افتادگان را باز میبین، گاه گاه
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵
نه ز احوال دل بیخبرانت، خبری است
نه به سر وقت جگر سوختگانت، گذری است
گفتهای، باد صبا با تو بگوید، خبرم
این خبر پیش کسی گو، که شبش را سحری است
بر سرم آنچه ز تنها و فراقت، شبها
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶
بویی از خاک رهت، همره باد سحری است
رنگی از حسن رخت، مایه گلبرگ طری، است
دم ز زلف تو زنم، زان دم من مشکین است
سخن از لعل تو گویم، سخنم، زان شکری است
جز صبا محرم من نیست، ولی چندانم،
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷
مشنو، که مرا از درت، اندیشه دوری است
اندیشه اگر هست، ز هجران، نه ضروری است
دور از تو سرش باد ز تن دور، به شمشیر
آن را که به شمشیر ز کویت، سر دوری است
ما یار نخواهیم گرفتن، به دو عالم
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸
بر سر کوی یقین، کعبه و بتخانه، یکی است
دام زلف سیه و سبحه صد دانه، یکی است
هر زمان جلوه حسن، ار چه ز رویی دگر است
باش یکدل به همه روی، که جانانه، یکی است
می و پیمانه، همه عکس رخ ساقی، بین
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹
حلقه زلف تو، سرمایه هر سودایی است
غمزه مست تو، سر فتنه هر غوغایی است
راز سر بسته زلفت، مگشا، پیش صبا
که صبا هم نفسش هرکس و هر دم جایی است
صورت خط تو در خاطر من میگذرد
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰
باز جانم، هدف تیر کمان ابرویی است
که کمان غم عشقش، نه به هر بازویی است
دل من، تافته طره مشکین زلفی است
جانم آویخته سلسله گیسویی است
همه در طره و گیسو نتوان پیچیدن
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱
جان من میرقصد از شادی، مگر یار آمدهست
میجهد چشمم همانا وقت دیدار آمدهست
جان بیمارم به استقبال آمد، تا به لب
قوتی از نو مگر، در جان بیمار آمدهست
میرود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲
در ازل، با تو مرا، شرط و قراری بودست
با سر زلف تو نیزم، سر و کاری بودست
پیش از آن دم، که دمد، خط شب از عارض روی
از سر زلف و رخت، لیل و نهاری بودست
بی کناری و میانی و لبی، پیوسته
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳
عاشقان را شوق مستی، از شرابی دیگرست
وین هوا گرم از فروغ آفتابی دیگرست
ساقی آب رز برای دیگران در گردش آر
کاسیای ما کنون، گردان به آبی دیگرست
عکس خورشید جمالت، مانع دیدار گشت
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴
دل ز جا برخاست ما را، وصل او بر جا نشست
تا نپنداری که عشقش، در دل تنها نشست
خاست غوغایی ز قدش، در میان عاشقان
در میان ما نخواهد، هرگز این غوغا نشست
گرچه از نخل وجود من، خلالی بازماند
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵
درون، ز غیر بپرداز و ساز، خلوت دوست
که اوست، مغز حقیقت، برون از همه پوست
دویی میان تو و دوست هم ز توست، ار نی
به اتفاق دو عالم یکی است، با آن دوست
تو را نظر همگی بر خود است و آن هیچ است
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶
مشک ریزان میجهد، باد صبا از کوی دوست
شاخهای گویی ربودست، از خم گیسوی دوست
دوست میدارم نسیم صبح، راکو، در هوا
تا نفس میآیدش، جان میدهد بر بوی دوست
دوست را هر دو جهان، گرچه هوا دارند و من
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷
من لاف چون زنم، که سرم را هوای توست
بس نیست؟ این قدر که سرم خاک پای توست
با آنکه رفته در سر مهر تو، جان من
جانم هنوز، بر سر مهر و وفای توست
پرداختیم، گوشه خاطر، ز غیر دوست
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸
هست آرام دل، آن را که دلارامی هست
خرم آن دل، که در او، صبری و آرامی هست
بر بنا گوشش اگر دانه در بینی باز
مشو آشفته، که از غالیه هم دامی هست
تو یقین دان، که به جز در دهن تنگ تو نیست
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹
بیوفا میخواندم، آن بیوفا، پیداست کیست
من به مهرش میدهم جان، بیوفا پیداست کیست
باز بی مهر و وفا، میخواندم اما به گل
مهر نتوان کرد پنهان، بیوفا پیداست کیست
بیوفا آن است کو بر گردد از پیمان و عهد
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰
یار ما را یار بسیارست تا او یار کیست
دل بسی دارد ندانم، زان میان، دلدار کیست
خاک پایش را تصور میکند در چشم خویش
هر کسی تا کحل چشم دولت بیدار کیست
میدهم جان و ستانم عشوه، این داد و ستد
[...]