گنجور

 
سلمان ساوجی

جان من می‌رقصد از شادی، مگر یار آمده‌ست

می‌جهد چشمم همانا وقت دیدار آمده‌ست

جان بیمارم به استقبال آمد، تا به لب

قوتی از نو مگر، در جان بیمار آمده‌ست

می‌رود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم

بر لبم، جان نیز پنداری بدین کار آمده‌ست

زان دهان می‌خواهد از بهر امان، انگشتری

جان زار من که زیر لب، به زنهار آمده‌ست

تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک

از فراقت روز برمن، چون شب تار آمده‌ست

بی‌تو گر می خورده‌ام، در سینه‌ام خون بسته است

بی تو گر گل چیده‌ام، در دیده‌ام خار آمده‌ست

گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده ست

همچو چنگ از هر رگم، صد ناله زار آمده‌ست

روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم، چو شب

در خیالم، آن زمان کان زلف رخسار، آمده‌ست

گر بلا بسیار شد، سلمان برو، مردانه باش

بر سر مردان، بلای عشق بسیار آمده‌ست