گنجور

 
سلمان ساوجی

یار ما را یار بسیارست تا او یار کیست

دل بسی دارد ندانم، زان میان، دلدار کیست

خاک پایش را تصور می‌کند در چشم خویش

هر کسی تا کحل چشم دولت بیدار کیست

میدهم جان و ستانم عشوه، این داد و ستد

جز که در بازار سودای تو در بازار کیست

خواستم مردن به پیشش گفت رویش کار خود

کین نه کار توست ای جان و جهان پس کار کیست

جان من چون چشم او بیدار شد، گیرم که هست

جان من بیمار چشمش، چشم او بیمار کیست

کاشکی دیدی، گل رخسار خود در آینه

تا بدانستی که در پای دل من، خار کیست

دل ز سلمان برد و خونش خورد و می‌گوید کنون

کار عالم بین، که چون کار من بیکار کیست