گنجور

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۱ - در حق دلبر کاتب گفته

 

تا بدیدم که شد از دست تو ای جان پدر

قلم چون زر بر کاغذ چون سیم روان

من به امید وصال تو به کردار قلم

لاغر و زرد و نوان گشتم و گریان و دوان

من بسان قلم ار روزی فرمان دهیم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۲ - صفت یار عرق کرده بود

 

چو اشک ابر به گل برچکیده بینم خوی

بر آن دو عارض گلگون و آن دو زلف نگون

شگفت نیست ز آتش بکاهد آب ولی

ز آتش دلم آب دو دیده گشت فزون

چرا فروخته تر باشد آتش رخ تو

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۳ - صفت یار غیر مسلم خویش

 

ای بت زیبا کافر دلی و کافر دین

کفر و ایمان شده از زلف و رخت هر دو یقین

اگر آن ظلمت کاندر دل پر ظلمت توست

روز را بودی تاریک شدی روی زمین

وگر آن نور که بر دو رخ نورانی توست

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۴ - صفت دلبر نوخط باشد

 

ای لب تو چنانک زو در عمر

نتوان شهد و نوش نوشیدن

عارض تو گرفت مذهب مصر

که بخواهد سیاه پوشیدن

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۵ - صفت یار رگ زده گوید

 

خود را چرا رگ زدی بی علتی

ای آنکه هست خون رگت جان من

دانسته ای که خون تو جان منست

زین روی را بریخته ای خون ز تن

یا از برای آن زده ای تا شوی

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۶ - صفت یار عقیقین دندان

 

زرد کردی رخم به انده و غم

لعل کردی دهان تنبول تن

در دندانت تا عقیق شدست

لعل گشته ست جزع دیده من

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۷ - صفت یار تیرگر باشد

 

دو گونه تیر داری بر کف و چشم

سپیدان بعضی و بعضی سیاهان

بداندیشان رمند از تیر دستت

رمند از تیر چشمت نیک خواهان

اگر چون غمزه خود تیر سازی

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۸ - صفت دلبر سقا باشد

 

چون میل تو به آب همی بینم ای صنم

مانند چشمه کردم من چشم خویشتن

سقا اگر همیشه کند سوی چشمه میل

بس چون که میل نیست تو را سوی چشم من

دانسته ای مگر که بود بی خلاف گرم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۹ - صفت دلبر چنگی گوید

 

ای صنم چنگ زن چنگ ساز

فخر همه چنگ زنان جهان

چنگ تو در چنگ تو از چنگ تو

همچو من عشق تو کوژونوان

در غم هجران تو خاموش بود

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۰ - صفت دلبر آهنگر گفت

 

اگر آهنگریست پیشه تو

با من ای دلربای درده تن

از دل خویش وز دلم برساز

از پی کار کوره و آهن

کآهنی نیست سخن چون دل تو

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۱ - در حق یار مسافر گوید

 

یارم به سفر شد ای مسلمانان

دل همره او و همره دل جان

ای رفته و برده جان و دل باز آی

از بهر خدای تا کی این هجران

با وصل رهی یکی زمان بنشین

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۲ - دل دلدار چو مغناطیس است

 

ای خجسته بر چو سیم تو را

تیغ بدریده غیبه جوشن

آنکه شمشیر زد همی گه جنگ

قصد زحمت نکرد گاه زدن

دل تو هست سنگ مغناطیس

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۳ - صفت دلبر قاضی باشد

 

من وقف کرده ام به تو مر دل را

ویران چرا کنی دل من ای جان

گویی که قاضیم نه همانا که

قاضی بود که وقف کند ویران

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۴ - صفت یار هندسی گوید

 

هندسی یاری ای یار عزیز

بر تو هندسه چون تو بر من

گر به قولت نشود نقطه همی

منقسم ای صنم نقطه دهن

از برای چه دهان تو همی

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۵ - وله

 

جانا ز حسن گشت رخ تو چو جان من

وندر جمال خویش عیان شد گمان تو

جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو

رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو

از انده بنفشه بتا ارغوانت رست

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۶ - صفت یار قلندر باشد

 

تیغ قهرت چو به وقت اندر دست

رویت از پس چو مهر تابنده

بانگ به وقت چو نفخ صور شده ست

که چو بشنیدمش شدم زنده

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۷ - صفت دلبر خربنده بود

 

آهنین پوش ندیدم چو تو سرو

نمدین خود ندیدم چو تو ماه

سرو را هرگز خربنده که دید

ماه را دید کس از پشم کلاه

از ره راست بیفتاده ست آنک

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۸ - صفت دلبر گریان گفته

 

چون ابر مکن دیده را نگارا

بر روی خود از اشک همچو ژاله

لاله ست رخ تو و زیانش دارد

گردد تبه از ژاله برگ لاله

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۹ - صفت دلبر حاجب گفته

 

ای پسر حاجبی و محجوبی

از دو چشم رهی گه و بیگاه

تو مهی و قبات ابر سیه

ز سیه ابر به نماید ماه

تو عزیزی به نزد خرد و بزرگ

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۰ - صفت یار زاهد عابد

 

تو زاهدی و دو زلف تو آفتاب پرست

به سجده اید شما هر دو درگه و بیگاه

چرا دو چشم تو دیبای لعل پوشیدست

اگر نپوشند ای دوست زاهدان دیباه

ز راه گمشده را زاهدان به راه آرند

[...]

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۸
sunny dark_mode