گنجور

شیخ بهایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱

 

شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان

که صبح وصل نماید در آن، شب هجران

شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید

سیاه روی نماید چو خال ماهرخان

ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲

 

تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من

شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من

بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین

می‌کند کار سمندر، بلبل بستان من

طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳

 

یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی

از که دوری و با که هم نفسی

ناز بر بلبلان بستان کن!

تو گلی، گل، نه خاری و نه خسی

تا کی ای عندلیب عالم قدس!

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴

 

مضی فی غفلة عمری، کذلک یذهب الباقی

ادر کأسا و ناولها، الا یا ایها الساقی

شراب عشق، می‌سازد تو را از سر کار آگه

نه تدقیقات مشائی، نه تحقیقات اشراقی

الا یاریح! ان تمرر علی وادی أخلائی

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵

 

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی

تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را

آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » مثنویات پراکنده » شمارهٔ ۱

 

گر نبود خنگ مطلی لگام

زد بتوان بر قدم خویش گام

ور نبود مشربه از زر ناب

با دو کف دست، توان خورد آب

ور نبود بر سر خوان، آن و این

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » مثنویات پراکنده » شمارهٔ ۲

 

از سمور و حریر بیزارم

باز میل قلندری دارم

تکیه بر بستر منقش، بس

بر تنم، نقش بوریاست هوس

چند باشم مورع‌الخاطر

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » مثنویات پراکنده » شمارهٔ ۳

 

دلم از قال و قیل گشته ملول

ای خوشا خرقه و خوشا کشکول

لوحش الله، ز سینه‌جوشی‌ها

یاد ایام خرقه‌پوشی‌ها

ای خوش ایام شام و مصر و حجاز

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » مثنویات پراکنده » شمارهٔ ۴

 

یکدمک با خود آ، ببین چه کسی

از که دوری و با که هم نفسی

جور کم، به ز لطف کم باشد

که نمک بر جراحتم پاشد

جور کم، بوی لطف آید از او

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » مثنویات پراکنده » شمارهٔ ۵

 

دلا تا به کی، از در دوست دوری

گرفتار دام سرای غروری؟

نه بر دل تو را، از غم دوست،دردی

نه بر چهره از خاک آن کوی، گردی

ز گلزار معنی، نه رنگی، نه بویی

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » مثنویات پراکنده » شمارهٔ ۶

 

ای نسیم صبح، خوشبو می‌رسی

از کدامین منزل و کو می‌رسی؟

می‌فزاید از تو جانها را طرب

تو مگر می‌آیی از ملک عرب؟

تازه گردید از تو جان مبتلا

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » مثنویات پراکنده » شمارهٔ ۷

 

روح بخشی، ای نسیم صبحدم

خود مگر می‌آیی از ملک عجم

تازه گردید از تو درد اشتیاق

می‌رسی گویا ز اقلیم عراق

مردهٔ صد ساله یابد از تو جان

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » مثنویات پراکنده » شمارهٔ ۸

 

چه خوش بودی اربادهٔ کهنه سال

شدی بر من خسته یکدم حلال

که خالی کنم سینه را یک زمان

ز غمهای پی در پی بی‌کران

رود محنت دهر از یاد من

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » مثنویات پراکنده » شمارهٔ ۹

 

راه مقصد دور و پای سعی لنگ

وقت همچون خاطر ناشاد تنگ

جذبه‌ای از عشق باید، بی‌گمان

تا شود طی هم زمان و هم مکان

روز از دود دلم تاریک و تار

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » مثنویات پراکنده » شمارهٔ ۱۰

 

عادت ما نیست، رنجیدن ز کس

ور بیازارد، نگوییمش به کس

ور برآرد دود از بنیاد ما

آه آتش بار ناید یاد ما

ورنه ما شوریدگان در یک سجود

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » مثنویات پراکنده » شمارهٔ ۱۱ - در نکوهش کسی که اوقات خویش را به مطالعهٔ کتب پردازد و از مبداء غافل ماند

 

خدمت مولوی، چه صبح و چه شام

کرده اندر کتابخانه مقام

متعلق دلش به هر ورقی

در خیالش، زهر ورق سبقی

نه شبش را فروغی از مصباح

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱

 

ای صاحب مسئله! تو بشنو از ما

تحقیق بدان که لامکان است خدا

خواهی که تو را کشف شود این معنی

جان در تن تو، بگو کجا دارد جا

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲

 

از دست غم تو، ای بت حور لقا

نه پای ز سر دانم و نه، سر از پا

گفتم دل و دین ببازم، از غم برهم

این هر دو بباختیم و غم ماند به جا

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳

 

ای عقل خجل ز جهل و نادانی ما

درهم شده خلقی، ز پریشانی ما

بت در بغل و به سجده پیشانی ما

کافر زده خنده بر مسلمانی ما

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴

 

دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب

سیرش نه بدیدیم و روان شد به شتاب

گفتم که : دگر کِیَت بخواهم دیدن؟

گفتا که: به وقت سحر، اما در خواب

شیخ بهایی
 
 
۱
۲
۳
۴
۴۱
sunny dark_mode