گنجور

 
شیخ بهایی

تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من

شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من

بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین

می‌کند کار سمندر، بلبل بستان من

طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست

صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من

گفتمش: از کاو کاو سینه‌ام، مقصود چیست؟

گفت: می‌ترسم که بگذارد در آن پیکان من

بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق

ننگ می‌دارند اهل کفر، از ایمان من

با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا

از برای مصلحت بود اینهمه افغان من

رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل

ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من

از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر

کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من

چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز

صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من