گنجور

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

آنها که بی تو در دل و جان سقیم ماست

از درد خود بپرس که یار قدیم ماست

باغ بهشت بی سر کویت جهنم است

دیدار حور بی تو عذاب الیم ماست

گردن ز تیغ حکم تو پیچیدمی ولی

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

آه کز سعی رقیبان یار ترک من گرفت

دشمنان را دوست گشت و دوست را دشمن گرفت

گر شد از دستِ غمش پاره گریبانم چه غم

چون بدین تدبیر روزی خواهمش دامن گرفت

ز آن گرفتار بلا شد دل که خونم خورده بود

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

آیت حسن را که نام وفاست

تو ندانسته‌ای خدا داناست

سرو پیش قدت نمی یارد

که دگر در چمن برآید راست

تا کجا شد به دلبری دهنت

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

آن پری چهره که در پردهٔ جان مستور است

شوخ چشمی ست که هم ناظر و هم منظور است

یار نزدیکتر از ماست به ما در همه حال

گر به معنی نگری، ورنه به صورت دور است

همه در حلقهٔ وصلیم به جانان لیکن

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

ار شیخ صومعه ست وگر رندِ دیرِ توست

وِرد زبان پیر و جوان ذکر خیرِ توست

تا غیرت جمال تو در پرده رخ نمود

بر دوختیم چشم دل از هرچه غیرِ توست

اسرار جلوه گاه جمال از کلیم پرس

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

از بلای عشق تو تنها دل ما ریش نیست

کیست در عهد تو کاو را این بلا در پیش نیست

بیش از این ای گل در آزار دل بلبل مکوش

چون بقای حسن رویت چند روزی بیش نیست

از لبت بی سهمِ تیرِ غمزه ات بوسی هوس

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

از زروه‌های باغِ خطش یاسمن یکی‌ست

وز پرده‌های سبز قدش ناروَن یکی‌ست

یوسف‌رخان اگرچه هزارند هر طرف

در ملک حسن یوسف گل پیرهن یکی‌ست

ای دل مرو ز عشوهٔ شیرین‌لبان ز راه

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

از سبزهٔ خطّت ورق گل رقمی یافت

وز سرو قدت فتنه به عالم علَمی یافت

اکنون دل و نقش دهن تنگ تو کز وی

بسیار طلب کرد نشانیّ و نمی یافت

دل پیش قدت سرو سرافراز چمن را

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹ - استقبال از کمال خجندی

 

افسوس که صورت تُتق چهرهٔ معنی ست

ورنه همه آفاق پر از نور تجلّی ست

هر لحظه در این کوی به دیگر صفتی یار

در جلوهٔ حسن است ولی چشم تو اعمی ست

گر نیست به هر مو کششی از طرف دوست

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

افسوس که جز ناله مرا همنفسی نیست

فریاد که خون شد دل و فریادرسی نیست

کس نیست که گوید خبر از منزل مقصود

وز هیچ طرف نیز صدای جرسی نیست

ما را هوس توست برآنیم که در سر

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

اگر دیده در مهر و مه ناظر است

غرض چیست او را از این، ظاهر است

از آن دم که از چشم من غایبی

حضوری ندارم خدا حاضر است

سرِ کوی شوقت عجب کعبه‌ای‌ست

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

اگر گویی که حسن از رویِ من خاست

دروغی نیست در روی تو پیداست

بدین رفتار و شکل ای سرو قامت

به هرجا می روی کارِ تو بالاست

عجب سروی که اندر باغِ خوبی

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

ای که همه کار ما راست به تدبیر توست

غایت بهبود ماست هرچه به تقدیر توست

ما ز جهان غافلیم ورنه در او هر طرف

شهرت دلجوی تو حسن جهانگیر توست

مایهٔ گنج وفا جان خراب من است

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

باد بر زلف تو بگذشت که عنبر بوی است

گل مگر روی تو دیده ست که خندان روی است

بیش از این نیست به نقش دهنت نسبت من

که میان من واو تا به عدم یک موی است

خون به جو می رود از دیدهٔ مردم زین غم

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

با رخ خوبت که وَرد بوستان خرّمی ست

حور اگر دعویّ رعنایی کند ناآدمی ست

بخت بد بنگر که می پوشد ز من راز تو دل

در میان ما و او با آنکه چندین محرمی ست

دل نشاید بست بر عهد بتان بی وفا

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

باز آی که خلوتگه جانم حرم توست

زیرا که تو شمعی و صفا در قدم توست

امیّد قبولِ همه بر حاصل خویش است

بی حاصلی ما به امید کرم توست

دل را ز غم چشم خوشت حال خراب است

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

با سگت یاری مرا کارِ خود است

هرکسی را کار با یارِ خود است

عاشقی کردم فتادم در بلا

مبتلا هرکس ز کردار خود است

گفتمش سرو از هواداران توست

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

با شمع چو گفتم که نشان غم دل چیست

از سوزِ دل سوخته آهی زد و بگریست

گیرم که شوم ز آب خِضر زندهٔ جاوید

چون خاک نشد در ره تو خاک بر آن زیست

جایی که نهالِ قد رعنای تو باشد

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

به اهل درد غمت هرچه می کند غم نیست

چرا که هیچ دلی بی غم تو خرّم نیست

از آن به کعبهٔ وصل تو ره ندارد جان

که غیر در حرم خاص دوست محرم نیست

اساس عهد و وفا با تو محکم است مرا

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

به قتل خسته دلان غمزهٔ تو قانع نیست

وگرنه از طرف بنده هیچ مانع نیست

لبت چو دعویِ خون کرد غمزه تیغ کشید

حدیث منطقیان بی دلیل قاطع نیست

ز خدمت سگ کوی تو راحتی دیدم

[...]

خیالی بخارایی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۹
sunny dark_mode