مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹۸
سوگند خوردهای که از این پس جفا کنیسوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و میکشیمتا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی
میخندد آن لبت صنما مژده میدهدکاندیشه کردهای که از این پس وفا کنی
بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیستآنگه روا شود که تو حاجت روا کنی
بی بحر […]

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷
خوش آن که حلقههای سر زلف واکنیدیوانگان سلسلهات را رها کنی
کار جنون ما به تماشا کشیده استیعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی
کردی سیاه زلف دوتا را که در غمتمویم سفید سازی و پشتم دوتا کنی
تو عهد کردهای که نشانی به خون مرامن جهد کردهام که به عهدت وفا کنی
من دل ز ابروی تو […]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۲
گر زلف خود به فتنه و شوخی رها کنی
سرهای ما کشان همه در زیر پا کنی
گفتی نمایمت رخ و گامت ز لب دهم
لطفیست این و مهر تو اینها کجا کنی
شوخی فراغ از آتش و آبت از آن مدام
در دل مقام سازی و در دیده جا کنی
من آن نیم که ناله کنم از تو چون قلم
گر […]

صامت بروجردی » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - در مدح قاتل المشرکین امیرالمومنین(ع)
خواهی اگر مس تن خود کیمیا کنی
غواص وار دریم دریا شنا کنی
باید علی الدوام به گلزار زندگی
چون عندلیب منقبت مرتضی کنی
صغرای این مقدمه شد چیده دررالست
تکلیف این نتیجه تو باید ادا کنی
کبرای وی به عالم امکان کند بروز
گر غوص در معانی قالوا بلی کنی
گردر حقیقت سه موالید بگذری
یکیک توان سعید و شقی را جدا کنی
سهل […]

صامت بروجردی » کتاب المناجات با قاضی الحاجات » شمارهٔ ۴ - و برای او همچنین
یا رب اگر ز کرده ما پرده واکنی
ما را به خجلت ابدی مبتلا کنی
ابلیس وار جامه طغیان ببر کنید
گر یک نفس به خویش کسی را رها کنی
هر کس به جان خویش جفا بیشتر کند
به روی تو بیشتر ز ترحم وفا کنی
روزی دهی به مردم بیگانه صد هزار
کز صدهزار یک نفری آشنا کنی
از فعل خویش عارف […]
