گنجور

 
کمال خجندی

گر زلف خود به فتنه و شوخی رها کنی

سرهای ما کشان همه در زیر پا کنی

گفتی نمایمت رخ و کامت ز لب دهم

لطفیست این و مهر تو اینها کجا کنی

شوخی فراغ از آتش و آبت از آن مدام

در دل مقام سازی و در دیده جا کنی

من آن نی ام که ناله کنم از تو چون قلم

گر خود به تیغ، بند ز بندم جدا کنی

بر عاشقان حیب که یک یک جفا کند

از نو به ای رقیب که صد صد وفا کنی

دیدی صفای عارضش ای دیده گریه چیست

بعد از صفا به گریه چرا ماجرا کنی

آن خط همیشه مشک خطا خواندن کمال

در یک خط ای عجب ز چه چندین خطا کنی