گنجور

 
کمال خجندی

گر زلف خود به فتنه و شوخی رها کنی

سرهای ما کشان همه در زیر پا کنی

گفتی نمایمت رخ و کامت ز لب دهم

لطفیست این و مهر تو اینها کجا کنی

شوخی فراغ از آتش و آبت از آن مدام

در دل مقام سازی و در دیده جا کنی

من آن نی ام که ناله کنم از تو چون قلم

گر خود به تیغ، بند ز بندم جدا کنی

بر عاشقان حیب که یک یک جفا کند

از نو به ای رقیب که صد صد وفا کنی

دیدی صفای عارضش ای دیده گریه چیست

بعد از صفا به گریه چرا ماجرا کنی

آن خط همیشه مشک خطا خواندن کمال

در یک خط ای عجب ز چه چندین خطا کنی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

سوگند خورده‌ای که از این پس جفا کنی

سوگند بشکنی و جفا را رها کنی

امروز دامن تو گرفتیم و می‌کشیم

تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی

می‌خندد آن لبت صنما مژده می‌دهد

[...]

جهان ملک خاتون

جانا چه باشد ار دل ما را دوا کنی

رحمی به حال زار من بینوا کنی

ای لعل تو چو آتش و روی تو همچو ماه

باشد که از کرم گذری سوی ما کنی

دادی هزار وعده به وصلم ز لطف خویش

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جهان ملک خاتون
حیدر شیرازی

خواهم که حاجت من بیدل روا کنی

خواهم که با وصال خودم آشنا کنی

از فخر پای بر سر هفت آسمان نهم

روزی اگر نظر به من بینوا کنی

تا کی کمان چاچی ابرو کشی به من

[...]

حزین لاهیجی

کز قید جسم تیره، چو جان را رها کنی

حشر مرا به زمرهٔ آل عبا کنی؟

فروغی بسطامی

خوش آن که حلقه‌های سر زلف واکنی

دیوانگان سلسله‌ات را رها کنی

کار جنون ما به تماشا کشیده است

یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی

کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه