گنجور

 
حیدر شیرازی

خواهم که حاجت من بیدل روا کنی

خواهم که با وصال خودم آشنا کنی

از فخر پای بر سر هفت آسمان نهم

روزی اگر نظر به من بینوا کنی

تا کی کمان چاچی ابرو کشی به من

تا کی به تیر غمزه مرا مبتلا کنی

در چین زلف خویش مرا ره نمی دهی

اصل تو از خطاست، از آن رو خطا کنی

ای ترک تنگ چشم جفاکار جنگجو!‏

با عاشقان خویش چرا ماجرا کنی؟

در صفه ی صفا به تو دارم توقعی

کز روی لطف با من مسکین صفا کنی

و آن گه شوی طبیب من زار ناتوان

وز لعل خویش درد دلم را دوا کنی

حیدر اگر دعاش کنی منتی منه

داعی دولتی، چه شود گر دعا کنی؟

ور خلق روزگار زنندت به تیغ تیز

شاید اگر حوالت آن با خدا کنی