جانا چه باشد ار دل ما را دوا کنی
رحمی به حال زار من بینوا کنی
ای لعل تو چو آتش و روی تو همچو ماه
باشد که از کرم گذری سوی ما کنی
دادی هزار وعده به وصلم ز لطف خویش
باشد کز آن هزار یکی را وفا کنی
عمریست تا ز جور غمت خسته خاطرم
با من بگو تو راست که تا کی جفا کنی
تا کی در وصال ببندی به روی من
تا کی به داغ هجر مرا مبتلا کنی
بر دوستان خویش ستم می کنی چرا
دایم تو کام دشمن ما را روا کنی
ای دل تو تا به کی ننشینی ز جست و جوی
بی شک جهان تو در سر این ماجرا کنی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر از یک عاشق است که به معشوق خود میگوید که آیا میتواند درد و رنج قلبش را با محبتش التیام بخشد. او از معشوق میخواهد که به حال زار و دلbroken او رحم کند و وعدههای موجود را به حقیقت تبدیل کند. او از بیوفایی و بیتوجهی معشوق شکایت دارد و میپرسد تا چه زمانی باید به دوری و فراق ادامه دهد. همچنین، شاعر از معشوق میخواهد که به دوستان خود بیرحمی نکند و به خاطر دشمنانش بر او ظالم نباشد. در انتها، از دل میپرسد که تا کی باید در جستوجوی عشق بماند.
هوش مصنوعی: عزیزم، اگر تو بتوانی درد دل ما را درمان کنی و به حال بیچارگیام رحم کنی، چه زیبا خواهد بود.
هوش مصنوعی: ای لعل تو مانند آتش و چهرهات همچون ماه است، که با بزرگواری خود گاهی به سمت ما میآیی.
هوش مصنوعی: تو با مهربانیات هزاران وعده به من دادی که به وصال من برسم، اما کافی است که از آن هزار وعده، فقط یکی را به حقیقت تبدیل کنی.
هوش مصنوعی: سالهاست که به خاطر ناملایمتیهای عشق تو دلخور و ناراحت هستم. با من صادقانه بگو که تا کی میخواهی بیرحمی کنی؟
هوش مصنوعی: تا کی میخواهی در کنارم نباشی و مرا از دیدار خود محروم کنی؟ تا کی میخواهی من را با درد جدایی عذاب بدهی؟
هوش مصنوعی: تو چرا همیشه به دوستان خود ظلم میکنی و خوشحالی دشمنان ما را بر خود هموار میسازی؟
هوش مصنوعی: ای دل، تو تا کی بیهدف و بیجستوجو خواهی نشست؟ جهان تو به خاطر این داستان در سنجش و بررسی است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
سوگند خوردهای که از این پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و میکشیم
تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی
میخندد آن لبت صنما مژده میدهد
[...]
گر زلف خود به فتنه و شوخی رها کنی
سرهای ما کشان همه در زیر پا کنی
گفتی نمایمت رخ و گامت ز لب دهم
لطفیست این و مهر تو اینها کجا کنی
شوخی فراغ از آتش و آبت از آن مدام
[...]
جانا چه باشد ار نظری سوی ما کنی
امّید خسته ای ز وصالت دوا کنی
تا بر شب وصال تو امّید بسته ام
جانا تو میل هجر بگو تا چرا کنی
هستی تو پادشاه ملاحت چه کم شود
[...]
خواهم که حاجت من بیدل روا کنی
خواهم که با وصال خودم آشنا کنی
از فخر پای بر سر هفت آسمان نهم
روزی اگر نظر به من بینوا کنی
تا کی کمان چاچی ابرو کشی به من
[...]
کز قید جسم تیره، چو جان را رها کنی
حشر مرا به زمرهٔ آل عبا کنی؟
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.