گنجور

 
جهان ملک خاتون

جانا چه باشد ار دل ما را دوا کنی

رحمی به حال زار من بینوا کنی

ای لعل تو چو آتش و روی تو همچو ماه

باشد که از کرم گذری سوی ما کنی

دادی هزار وعده به وصلم ز لطف خویش

باشد کز آن هزار یکی را وفا کنی

عمریست تا ز جور غمت خسته خاطرم

با من بگو تو راست که تا کی جفا کنی

تا کی در وصال ببندی به روی من

تا کی به داغ هجر مرا مبتلا کنی

بر دوستان خویش ستم می کنی چرا

دایم تو کام دشمن ما را روا کنی

ای دل تو تا به کی ننشینی ز جست و جوی

بی شک جهان تو در سر این ماجرا کنی

 
 
 
مولانا

سوگند خورده‌ای که از این پس جفا کنی

سوگند بشکنی و جفا را رها کنی

امروز دامن تو گرفتیم و می‌کشیم

تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی

می‌خندد آن لبت صنما مژده می‌دهد

[...]

کمال خجندی

گر زلف خود به فتنه و شوخی رها کنی

سرهای ما کشان همه در زیر پا کنی

گفتی نمایمت رخ و گامت ز لب دهم

لطفیست این و مهر تو اینها کجا کنی

شوخی فراغ از آتش و آبت از آن مدام

[...]

جهان ملک خاتون

جانا چه باشد ار نظری سوی ما کنی

امّید خسته ای ز وصالت دوا کنی

تا بر شب وصال تو امّید بسته ام

جانا تو میل هجر بگو تا چرا کنی

هستی تو پادشاه ملاحت چه کم شود

[...]

حیدر شیرازی

خواهم که حاجت من بیدل روا کنی

خواهم که با وصال خودم آشنا کنی

از فخر پای بر سر هفت آسمان نهم

روزی اگر نظر به من بینوا کنی

تا کی کمان چاچی ابرو کشی به من

[...]

حزین لاهیجی

کز قید جسم تیره، چو جان را رها کنی

حشر مرا به زمرهٔ آل عبا کنی؟

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه