گنجور

 
جهان ملک خاتون

جانا چه باشد ار دل ما را دوا کنی

رحمی به حال زار من بینوا کنی

ای لعل تو چو آتش و روی تو همچو ماه

باشد که از کرم گذری سوی ما کنی

دادی هزار وعده به وصلم ز لطف خویش

باشد کز آن هزار یکی را وفا کنی

عمریست تا ز جور غمت خسته خاطرم

با من بگو تو راست که تا کی جفا کنی

تا کی در وصال ببندی به روی من

تا کی به داغ هجر مرا مبتلا کنی

بر دوستان خویش ستم می کنی چرا

دایم تو کام دشمن ما را روا کنی

ای دل تو تا به کی ننشینی ز جست و جوی

بی شک جهان تو در سر این ماجرا کنی