گنجور

 
صامت بروجردی

خواهی اگر مس تن خود کیمیا کنی

غواص‌وار در یم دریا شنا کنی

باید علی الدوام به گلزار زندگی

چون عندلیب منقبت مرتضی کنی

صغرای این مقدمه شد چیده در الست

تکلیف این نتیجه تو باید ادا کنی

کبرای وی به عالم امکان کند بروز

گر غوص در معانی قالوا بلی کنی

گر در حقیقت سه موالید بگذری

یک یک توان سعید و شقی را جدا کنی

سهل است اگر که کار خدایی کند علی

باید ز بندگیش تو کار خدا کنی

ای نفس قدرت احدی یا علی مگر

خوانم تو را خدا ز خدایی ابا کنی

با آنکه کن فکان عدم صرف می‌شود

سبابه از اشاره بأرض و سما کنی

حکم ار بعکس خلقت اشیا کنی رقم

معدوم را وجود و فنا را بقا کنی

کردی به ممکنات خلقت اشیا کنی رقم

معدوم را وجود و فنا را بقا کنی

کردی به ممکنات تجلّی ز بزم قرب

تا یاری پسر عمّ خود مصطفی کنی

وز نوک ذوالفقار سر سرکشان دهر

غلطان بروز معرکه در پیش پا کنی

ورنه ز جیب غیب در این آشیان پست

با آن علو مرتبه جا از کجا کنی

قربان حلم و حوصله و قدرتت شوم

خوش بود گر عنان تحمل رها کنی

یعنی برای نصرت فرزند خود حسین

با ذوالفقار رو به صف کربلا کنی

اول برای العطش کودکان وی

تحصیل آبی از سپه بی‌حیا کنی

کردند دست‌های علمدار او جدا

بر پا برای سستی دشمن لوا کنی

آن ظالمی که قاسم او را برید سر

با تیغ قهر شادی او را عزا کنی

از منقذ بن مرّه مردود سنگدل

خون علی اکبر خود ادّعا کنی

صبر آنقدر که شمر سر سینه حسین

بنمود جا و باز تو در خلد جا کنی

می‌خواستی ز ضربت سیلی شمر دون

امدادی از سکینه بی‌اقربا کنی

یا آن زمان که در کف دشمن اسیر شد

خود را به چشم زینب خود آشنا کنی

از این مه گذشته چه خوش بود گر به شام

دلجویی از غریبی زین العبا کنی

در مجلس یزید ز حق بی‌خبر نظر

بر آن سر بریده و طشت طلا کنی

(صامت) بس است فخر تو در روز رستخیز

نزد رسول دختر خود را چو واکنی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

سوگند خورده‌ای که از این پس جفا کنی

سوگند بشکنی و جفا را رها کنی

امروز دامن تو گرفتیم و می‌کشیم

تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی

می‌خندد آن لبت صنما مژده می‌دهد

[...]

کمال خجندی

گر زلف خود به فتنه و شوخی رها کنی

سرهای ما کشان همه در زیر پا کنی

گفتی نمایمت رخ و گامت ز لب دهم

لطفیست این و مهر تو اینها کجا کنی

شوخی فراغ از آتش و آبت از آن مدام

[...]

جهان ملک خاتون

جانا چه باشد ار دل ما را دوا کنی

رحمی به حال زار من بینوا کنی

ای لعل تو چو آتش و روی تو همچو ماه

باشد که از کرم گذری سوی ما کنی

دادی هزار وعده به وصلم ز لطف خویش

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جهان ملک خاتون
حیدر شیرازی

خواهم که حاجت من بیدل روا کنی

خواهم که با وصال خودم آشنا کنی

از فخر پای بر سر هفت آسمان نهم

روزی اگر نظر به من بینوا کنی

تا کی کمان چاچی ابرو کشی به من

[...]

حزین لاهیجی

کز قید جسم تیره، چو جان را رها کنی

حشر مرا به زمرهٔ آل عبا کنی؟

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه