گنجور

 
مولانا

سوگند خورده‌ای که از این پس جفا کنی

سوگند بشکنی و جفا را رها کنی

امروز دامن تو گرفتیم و می‌کشیم

تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی

می‌خندد آن لبت صنما مژده می‌دهد

کاندیشه کرده‌ای که از این پس وفا کنی

بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیست

آنگه روا شود که تو حاجت روا کنی

بی بحر تو چو ماهی بر خاک می‌طپیم

ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی

ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسیر

حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی

چون تو کنی جفا ز کی ترساندت کسی

جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی

خاموش کم فروش تو در یتیم را

آن کش بها نباشد چونش بها کنی