گنجور

 
جهان ملک خاتون

جانا چه باشد ار نظری سوی ما کنی

امّید خسته ای ز وصالت دوا کنی

تا بر شب وصال تو امّید بسته ام

جانا تو میل هجر بگو تا چرا کنی

هستی تو پادشاه ملاحت چه کم شود

از روی لطف گر نظری بر گدا کنی

بسیار وعده ای به وفا کرده ای کنون

واجب بود که وعده خود را وفا کنی

یک دم به وصل خویش دو دست دلم بگیر

کز پا درآمدیم تو تا کی جفا کنی

جانا طبیب درد دل عاشقان تویی

از لعل لب مگر دل ما را دوا کنی