جانا چه باشد ار نظری سوی ما کنی
امّید خسته ای ز وصالت دوا کنی
تا بر شب وصال تو امّید بسته ام
جانا تو میل هجر بگو تا چرا کنی
هستی تو پادشاه ملاحت چه کم شود
از روی لطف گر نظری بر گدا کنی
بسیار وعده ای به وفا کرده ای کنون
واجب بود که وعده خود را وفا کنی
یک دم به وصل خویش دو دست دلم بگیر
کز پا درآمدیم تو تا کی جفا کنی
جانا طبیب درد دل عاشقان تویی
از لعل لب مگر دل ما را دوا کنی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به بیان احساسات عمیق عاشقانه و انتظار شاعری میپردازد که از معشوقهاش درخواست توجه و محبت دارد. شاعر از معشوق میخواهد که نگاهی به او بیندازد و امیدش را از درد و دوری درمان کند. او به زیباییهای معشوق اشاره میکند و میگوید که حتی اگر معشوق به او توجه کند، چیزی از زیباییاش کاسته نخواهد شد. شاعر همچنین به وعدههایی که معشوق به او داده، اشاره کرده و از او میخواهد که به وعدههایش عمل کند. در نهایت، او با تصاویری از عشق و درد دل، از معشوق میخواهد که به او کمک کند و دل او را شفا بخشد.
هوش مصنوعی: ای جانا، اگر نگاهی به ما بیندازی، چه چیزی از ارزش دارد؟ تنها امید ما که خسته شدهایم، این است که با محبتت، درد جداییمان را درمان کنی.
هوش مصنوعی: من تا زمانی که به وصال تو امید بستهام، ای محبوب، تو چرا به فکر جدایی هستی؟
هوش مصنوعی: وجود تو مانند پادشاه زیبایی است. آیا با نگاهی مهربان به گدا، از ارزش و زیباییات چیزی کم میشود؟
هوش مصنوعی: تو تا کنون وعدههای زیادی دادهای که به آنها عمل کردهای، حالا زمان آن است که به وعدهات عمل کنی.
هوش مصنوعی: لطفاً لحظهای مرا در آغوش بگیر و دلم را آرامش بده، زیرا ما از شدت عشق به تو بیتاب شدهایم. تا کی میخواهی به ما ظلم کنی و از محبت دور باشی؟
هوش مصنوعی: عزیزم، تو تنها کسی هستی که میتوانی درد دل عاشقان را درمان کنی. آیا میتوانی با لبهایت دل ما را شفا دهی؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
سوگند خوردهای که از این پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و میکشیم
تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی
میخندد آن لبت صنما مژده میدهد
[...]
گر زلف خود به فتنه و شوخی رها کنی
سرهای ما کشان همه در زیر پا کنی
گفتی نمایمت رخ و گامت ز لب دهم
لطفیست این و مهر تو اینها کجا کنی
شوخی فراغ از آتش و آبت از آن مدام
[...]
جانا چه باشد ار دل ما را دوا کنی
رحمی به حال زار من بینوا کنی
ای لعل تو چو آتش و روی تو همچو ماه
باشد که از کرم گذری سوی ما کنی
دادی هزار وعده به وصلم ز لطف خویش
[...]
خواهم که حاجت من بیدل روا کنی
خواهم که با وصال خودم آشنا کنی
از فخر پای بر سر هفت آسمان نهم
روزی اگر نظر به من بینوا کنی
تا کی کمان چاچی ابرو کشی به من
[...]
کز قید جسم تیره، چو جان را رها کنی
حشر مرا به زمرهٔ آل عبا کنی؟
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.