آیا چه خوش بود بگه صبح در چمن

گل در میان مجلس و ما در میان گل

یاری که نام او نتوان گفت پیش کس

ما در میان سی و سه گفتیم نام او

آهو بره را چون سر و دم ببریدم

در پیش برادر پدر نامی شد

با فضله ی زنبور چو یک نیمه ی هاون

ترکیب کنی نام بزرگیست معین

ای برده بمکر و حیله از دستان دست

گر نام تو نیست نیک بد باری هست

گر راه بود بر سر کوی تو صبا را

در بندگیت عرضه کند قصه ما را

ما را بسرا پرده ی قربت که دهد راه

بر صدر سلاطین نتوان یافت گدا را

چون لاله عذاران چمن جلوه نمایند

[...]

دیشب خبرت هست که در مجلس اصحاب

تا روز نخفتیم من و شمع جگر تاب

از دست دل سوخته و دیده خونبار

یک لحظه نبودیم جدا ز آتش و از آب

من در نظرش سوختمی ز آتش سینه

[...]

این بوی بهارست که از صحن چمن خاست

یا نکهت مشکست کز آهوی ختن خاست

انفاس بهشتست که آید بمشامم

یا بوی اویسست که از سوی قرن خاست

این سرو کدامست که در باغ روان شد

[...]

یاران همه مخمور و قدح پر می نابست

ما جمله جگر تشنه و عالم همه آبست

مرغ دل من در شکن زلف دلارام

یارب چه تذرویست که در چنگ عقابست

چشم من سودا زده یا دُرج عقیقست

[...]

ز آتشکده و کعبه غرض سوز و نیازست

وانجا که نیازست که حاجت بنمازست

بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت

کان چیز که جز عشق بود عین مجازست

چون مرغ دل خسته ی من صید نگردد

[...]

ای درد تو درمان دل و رنج تو راحت

اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت

موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم

با مردمک چشم من از علم سباحت

یکدم نشود نقش تو از دیده ما دور

[...]

پیداست که از دود دم ما چه برآید

یا خود ز وجود و عدم ما چه برآید

ای صبح جهانتاب دمی همدم ما باش

وانگاه ببین تا زدم ما چه برآید

نقد دل ما را چه زنی طعنه که قلبست

[...]

حدیث شمع از پروانه پرسید

نشان گنج از ویرانه پرسید

فروغ طلعت از آئینه جوئید

پریشانی زلف از شانه پرسید

اگر آگه نئید از صورت خویش

[...]

کس نیست که دست من غمخوار بگیرد

یا دادم از آن دلبر عیار بگیرد

هر لحظه سرشکم بدود گرم و بشوخی

جیب من دلخسته ی بیمار بگیرد

کی بار دهد شاخ امید من اگر یار

[...]

بی گلبن وصلت بگلستان نتوان بود

بی شمع جمالت بشبستان نتوان بود

ای یار عزیز ار نبود طلعت یوسف

با مملکت مصر بزندان نتوان بود

در ظلمت اگر صحبت خضرت ندهد دست

[...]

کی طرف گلستان چو سر کوی تو باشد

یا سرو روان چون قد دلجوی تو باشد

مانند کمان شد قد چون تیر خدنگم

لیکن نه کمانی که ببازوی تو باشد

در تاب مرو گر دل گمشگته ی ما را

[...]

ای پرده سرایان که درین پرده سرائید

از پرده برون شد دلم آخر بسر آئید

یکدم بنشینید که آشوب جهانید

یکره بسرائید چو مرغ دو سرائید

شکر ز لب لعل شکر بار ببارید

[...]

بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد

بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد

کام دلم آن پسته دهانست ولیکن

زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد

گفتم مرو از دیده ی موج افکن ما گفت

[...]

در پای تو هر کس که سرانداز نیاید

چون هندوی زلف تو سرافراز نیاید

گر سر نکشد ز آتش دل شمع جگر سوز

ماننده زر در دهن گاز نیاید

گفتم بگریزم ز کمند تو ولیکن

[...]

دیشب همه شب منزل من کوی مغان بود

وز ناله ی من مرغ صراحی بفغان بود

همچون قدحم تا سحر از آتش سودا

خون جگر از دیده ی گرینده روان بود

با طلعت آن نادره ی دور زمانم

[...]