گنجور

 
خواجوی کرمانی

ز آتشکده و کعبه غرض سوز و نیازست

وانجا که نیازست که حاجت بنمازست

بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت

کان چیز که جز عشق بود عین مجازست

چون مرغ دل خسته ی من صید نگردد

هرگاه که بینم که در میکده بازست

آنکس که بود معتکف کعبه ی قربت

در مذهب عشاق چه محتاج حجازست

هر چند که از بندگی ما چه بر آید

ما بنده آنیم که او بنده نوازست

دائم دل پرتاب من از آتش سودا

چون شمع جگر تافته در سوز و گدازست

می سوزم و می سازم از آن روی که چون عود

کار من دلسوخته از سوز بسازست

حال شب هجر از من مهجور چه پرسی

کوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازست

خواجو چکند بیتو که کام دل محمود

از مملکت روی زمین روی ایازست