خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
ای بیخبر از محنت و شاد از الم ما
ما را غم تو کُشت و تو را نیست غم ما
آن کیست که چون شمع نه در آتش و آب است
هرشب ز دم گرم و سرشک ندم ما
مقصود وجود تو و نقش دهن توست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
آن روز مه این نور سعادت به جبین داشت
کز راه ادب پیش رخت رو به زمین داشت
ز آن پیش که در کار کمان عقل برد پی
ابروی کماندار تو بر گوشه کمین داشت
گر با غمت از نعمت فردوس کنم یاد
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
از سبزهٔ خطّت ورق گل رقمی یافت
وز سرو قدت فتنه به عالم علَمی یافت
اکنون دل و نقش دهن تنگ تو کز وی
بسیار طلب کرد نشانیّ و نمی یافت
دل پیش قدت سرو سرافراز چمن را
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹ - استقبال از کمال خجندی
افسوس که صورت تُتق چهرهٔ معنی ست
ورنه همه آفاق پر از نور تجلّی ست
هر لحظه در این کوی به دیگر صفتی یار
در جلوهٔ حسن است ولی چشم تو اعمی ست
گر نیست به هر مو کششی از طرف دوست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
افسوس که جز ناله مرا همنفسی نیست
فریاد که خون شد دل و فریادرسی نیست
کس نیست که گوید خبر از منزل مقصود
وز هیچ طرف نیز صدای جرسی نیست
ما را هوس توست برآنیم که در سر
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
باز آی که خلوتگه جانم حرم توست
زیرا که تو شمعی و صفا در قدم توست
امیّد قبولِ همه بر حاصل خویش است
بی حاصلی ما به امید کرم توست
دل را ز غم چشم خوشت حال خراب است
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
با شمع چو گفتم که نشان غم دل چیست
از سوزِ دل سوخته آهی زد و بگریست
گیرم که شوم ز آب خِضر زندهٔ جاوید
چون خاک نشد در ره تو خاک بر آن زیست
جایی که نهالِ قد رعنای تو باشد
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
تا سرو مرا عارض چون یاسمنی هست
در هر چمنی نغمه سرایی چو منی هست
سوگند به یاری که هوای دگرم نیست
روزی که مرا بر سر کویت وطنی هست
باور نتوان کرد که در باغ به خوبی
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
تا سنبل زلفت خبر از گلشن جان گفت
قدّت سخن از راستی سرو روان گفت
آنی ست تو را در مه رخسار که نتوان
تا روز قیامت صفت خوبی آن گفت
انوار دل و سوز زبان جست ز من شمع
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
دل وصل تو می خواهد و دلخواست همین است
چیزی که مرا از تو تمنّاست همین است
گه گه گذرد سرو قدت بر گذر چشم
میلی که قدت را طرف ماست همین است
ما از دو جهان چشم به رخسار تو داریم
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
گرچه تو حقیری و گناه تو عظیم است
نومید نباشی که خداوند کریم است
گو عذر به پیش آر که بر عذر گنه درّ
چون گوش بگیرد همه گویند یتیم است
از محدث تقصیر چه غم اهل گنه را
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
آن گوهر حسنی که بدان فخر توان کرد
نقدی ست که صرّاف ازل با تو روان کرد
تا آب خِضِر لطف لبِ لعل تو را دید
در پردهٔ خاکی ز حیا روی نهان کرد
نافه چه خطا گفت که باد سحری دوش
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
آنها که ز آیینهٔ دل زنگ زدودند
خود را به تو هر نوع که بودند نمودند
اهل نظر از آینهٔ وحدت از آن پیش
حیران تو بودند که موجود نبودند
تا چشم دل از غیر تماشای تو عشّاق
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
از مخزن دل دیده هر آن دُر که بر آورد
چون مردمیی داشت روان در نظر آورد
المنّة لله که صبا گرچه دلم برد
بر بوی توام آمد و از جان خبر آورد
کس نیست که آرد ز توام شربت دردی
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱ - استقبال از کمال خجندی
ای آنکه به جور از تو تبرّا نتوان کرد
بی رنج تو راحت ز مداوا نتوان کرد
گر حلقهٔ بازار بلا زلف تو نبوَد
سرمایهٔ جان در سر سودا نتوان کرد
آن روز که از صبح وصال تو زند دم
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶ - استقبال از شمس مغربی
باز از قدم گل چمن پیر جوان شد
وز زلف سمن باد صبا مشکفشان شد
تا عرضه دهد پیش قدت بندگی خویش
سر تا به قدم سوسن آزاده زبان شد
تا زمزمهٔ مهر تو بشنید به صد شوق
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
باز این دل خود کام به فرمان کسی شد
شهباز جهانگرد اسیر قفسی شد
از سر هوس روی نکو کم شده بودم
ناگاه رخت دیدم و باز هوسی شد
با ناله خوشم چون نی از این وجه که باری
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱
باشد که ز رخسار ترا پرده برافتد
تا بیخبران را سخن عشق در افتد
افتاد سرشک از نظر و خوار شد آری
این است سرانجام کسی کز نظر افتد
برپای تو سر می نهم و اشک بر آن است
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵
تا جان ز وفای دهن تنگ تو دم زد
از شهر بقا خیمه به صحرای عدم زد
یارب چه بلایی تو ندانم که به عالم
هرجا قدم آورد قدت فتنه علَم زد
چون ماه نو از دیده نهان گشت یقین شد
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱
تا راهروان در حرم دل نرسیدند
در وادیِ مقصود به منزل نرسیدند
ارباب طلب جز به قبول نظر از عشق
مقبول نگشتند و به قابل نرسیدند
تا رخت هوس پاک به دریا نفکندند
[...]