گنجور

 
خیالی بخارایی

ای آنکه به جور از تو تبرّا نتوان کرد

بی رنج تو راحت ز مداوا نتوان کرد

گر حلقهٔ بازار بلا زلف تو نبوَد

سرمایهٔ جان در سر سودا نتوان کرد

آن روز که از صبح وصال تو زند دم

روزی ست که اندیشهٔ فردا نتوان کرد

گویم به سگت راز دل خویش ولیکن

خود را به سر کویِ تو رسوا نتوان کرد

ای دل چو شدی ساکن کویش، غم فردوس

بگذار که قلبی به همه جا نتوان کرد

افسوس از آن روز خیالی که خیالش

پنهان شود از دیده و پیدا نتوان کرد

 
 
 
خواجوی کرمانی

بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد

بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد

کام دلم آن پسته دهانست ولیکن

زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد

گفتم مرو از دیده ی موج افکن ما گفت

[...]

کمال خجندی

رویت به چنین دیده تماشا نتوان کرد

وصل تو بدینه سینه تمنا نتوان کرد

تا دیده نخست از نظرت وام نگیرد

نظارة آن صورت زیبا نتوان کرد

تا همت عالی نشود رهبر خاطر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه