جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
بنازم آن سوار نازنین را
که برد از کف عنان عقل و دین را
اگر سلطان جمالش را ببیند
کند تسلیم او تاج و نگین را
چو نتوانم که بوسم نعل رخشش
به هر جا بگذرد بوسم زمین را
مراآن لطف ساعد گشت نی تیغ
چو برزد بهر قتلم آستین را
برآرد صوفی انگشت شهادت
چو بیند آن لب چون انگبین را
ز چین زلف […]

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بیا ساقی بگردان ساتگین را
بیا ساقی بگردان ساتگین را
بیفشان بر دو گیتی آستین را
حقیقت را به رندی فاش کردند
که ملا کم شناسد رمز دین را

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » مسلمانی که داندرمز دین را
مسلمانی که داندرمز دین را
نساید پیش غیر الله جبین را
اکر گرد ون بکام او مکردد
به کام خود بگر داند زمین را
