گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۲

 

مرا با دوست میباید که رویارو سخن گویم

نه با او دیگری مشغول و من با او سخن گویم

سر بیدوست بر زانو چه گویی؟ فرصتی باید

که او بنشیند و من سر بر آن زانو سخن گویم

مرا گویند: دردش را بجوی از دوستان دارو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۷

 

نگارینا، به وصل خود دمی ما را ز ما بستان

دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان

ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی

از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان

ز تشریف وصالم چون کله داری نمی‌بخشی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۹

 

دلا،خوش کرده ای منزل به کوی وصل دلداران

دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران

ز خاکت بوی عهد یار می‌یابد دماغ من

زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران

خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۲

 

چه رویست این؟ که حیرانند ازو حوران

چنین شیرین نباشد در سپاه خسرو توران

دلم نزدیک آن آمد که: از درد تو خون گردد

ولی پوشیده میدارم نشان دردش از دوران

بخندی چون مرا بینی که: خون میگریم از عشقت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۸

 

شب قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان

نمی‌باشد دل ما را شکیب از روی این ترکان

به چشم روزه‌داران از کنار بام هر شامی

هلال عید را ماند خم ابروی این ترکان

پلنگان را چو آهو گیرد از روباه بازیها

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۲

 

به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان

چو او باشد بغیر از او نظر کردن، توان؟ نتوان

ز سودای کنار او حذر می‌کردم از اول

کنون چون در میان رفتم حذر کردن، توان؟ نتوان

سرم در دام و تن در قید و دل دربند مهر او

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۳

 

خلاف دشمنان روزی نظر بر دوستان افگن

حسودان را بخوابان چشم و بندی بر زبان افگن

دهانم خشک و لب تلخ از فراق تست، یک باری

لب خشک مرا ترساز و بوسی در دهان افگن

کمان ابروان نقدست و تیر غمزه چشمت را

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۵

 

سر بارندگی دارد دو چشم تند بار من

که فتح‌الباب هجرانست و تحویل نگار من

مرا چون ماه در عقرب خوش آمد روی و زلف او

از آن نیکی نمیبینم، که بد بود اختیار من

من آن چرخم، که از جانست مهرم در میان دل

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۹

 

شبت می‌بینم اندر خواب و می‌گویم: وصالست این

به بیداری تو خود هرگز نمی‌پرسی: چه حالست این؟

دهان یا نوش، قد یا سرو، تن یا سیم خامست آن؟

جبین یا زهره، رخ یا ماه، ابرو یا هلالست این؟

به جرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۴

 

درین لشکر، که می‌بینی، سواری نیست غیر از تو

کسی دیگر درین عالم به کاری نیست غیر از تو

هر آن کس را که میدانی شماری برگرفت از خود

ولی زینها کسی خود در شماری نیست غیر از تو

درون پرده‌ای، لیکن چو از ما پرده برگیرد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۳

 

به جان من، به جان من، به جان تو، به جان تو

که نام من نفرمایی فراموش از زبان تو

ز سود من، نپندارم، ترا هرگز زیان دارد

که سود تست سود من، زیان من زیان تو

تو و من در میان ما کجا گنجد؟ که اینساعت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۴

 

به چشم سر هدف سازم دل خود را به جان تو

اگر بر نام من تیری بیندازد کمان تو

دل من بوسه‌ای زان لب تمنی می‌کند، لیکن

نمی‌گویم سخن بی‌زر، که می‌دانم زبان تو

چو دست خود نخواهی کردن اندر گردنم روزی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۴

 

خیانتگر خیانت کرد و ما دل در خدا بسته

سر و پای خصومت را به زنجیر وفا بسته

لگام این دل خیره به دست صبر وا داده

طناب این دل وحشی به میخ شکر وابسته

تو ای همراه، ازین منزل مکن تعجیل در رفتن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۱

 

ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده

دلم را قرعهٔ عشق و هوس بر نامت افتاده

ز هر سو فتنه‌ای برخاست در ایام حسنت، من

کجا ایمن توانم بود در ایامت افتاده؟

نمی‌افتد ترا در سر کزین جانب نهی گامی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۹

 

دلی می‌باید اندر عشق جان را وقف غم کرده

میان عالمی خود را به رسوایی علم کرده

جفای دلبری هر روز کارش بر هم آشفته

بلای گلرخی هر لحظه خارش در قدم کرده

گرفته شادیی در جان ز معشوق غم آورده

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۹

 

نوای عشق بلبل را دلی باید بلا دیده

ز سوز و آه خود بسیار سرد و گرم‌ها دیده

طریق جان‌گذاری را ز راه شوق واجسته

رموز عشق بازی را ز روی مهر وادیده

دل خود را بچین زلف خوبان چگل بسته

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۶

 

ز لعلش بوسه‌ای جستم، بگفت: آری، بگفتم: کی

بگفت: ای عاشق سرگشته، صبرت نیست هم در پی؟

لبی بگشود چون شکر که با عناب گیرد خو

رخی بنمود چون شیرین که از شبنم پذیرد خوی

به کام خود چو پیش آمد ببوسیدم به کام دل

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۳

 

دلم از چشم مستش زار و پردم چشمش از مستی

چه جای پنجه کردن بود ما را با چنان دستی؟

به جان در غیرتم از دل، که پیش اوست پیوسته

گرین غیرت بدیدی او بغیر ما نپیوستی

ز زخم چشم مستش گر بنالیدم روا باشد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۶

 

مرا با جمع رندانی که در دیرند ضم کردی

چو دیر از غیر خالی شد در خلوت بهم کردی

نهادی مجلس بزمی بر آواز رباب و نی

چو لعلت میر مجلس شد به می دادن ستم کردی

به شوخی عقل فرزانه، چو ره برد اندر آن خانه

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۸

 

نگارا، یاد می‌داری که یاد ما نمی‌کردی؟

سگان را در بر خود جای و جای ما نمی‌کردی؟

چو جانت می‌سپرد این تن به جز خونش نمی‌خوردی؟

چو خوانت می‌نهاد این دل به جز یغما نمی‌کردی؟

نشان درد می‌دیدی ولی درمان نمی‌دادی

[...]

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode