گنجور

 
اوحدی

خیانتگر خیانت کرد و ما دل در خدا بسته

سر و پای خصومت را به زنجیر وفا بسته

لگام این دل خیره به دست صبر وا داده

طناب این دل وحشی به میخ شکر وابسته

تو ای همراه، ازین منزل مکن تعجیل در رفتن

که این جا در کمند او اسیرانند پابسته

به جای خویش میبینم درونت گر ببخشاید

چو در شهر کسان بینی غریبی مبتلا بسته

خبر کن سینهٔ ما را و بستان مژده‌ای نیکو

اگر بینی تو در گوشه دل اشکسته را بسته

ترا، ای زاهد، ار حالیست میترسی و لیکن ما

علم بر بوته آوردیم و سنجق بر هوا بسته

اگر در شرع دیدار رخ نیکو خطا باشد

بدور روی او چشمی نبینی از خطا بسته

عنان از دست رفت اکنون، چرا پندم نمیدادی

در آنروزی که میدیدی تو آنبند بلا بسته؟

نمیخواهم که بنمایم به جایی حال خود ورنه

به بخشایی تو چون بینی دلم را چند جا بسته

به تدبیر دل مسکین ازان چندین نمیکوشم

که میدانم نخواهد شد چنین اشکستها بسته

زبان اوحدی سازیست در بزم هوسبازان

برو ابریشم زاری ز بهر آن نوا بسته