گنجور

 
اوحدی

به چشم سر هدف سازم دل خود را به جان تو

اگر بر نام من تیری بیندازد کمان تو

دل من بوسه‌ای زان لب تمنی می‌کند، لیکن

نمی‌گویم سخن بی‌زر، که می‌دانم زبان تو

چو دست خود نخواهی کردن اندر گردنم روزی

شبی بگذار تا باشد دو دستم در میان تو

مرا گفتی: میان در بند اگر خواهی کنار من

میان بستم، که دربندم به دست خود میان تو

چو از حکم حدیث تو نمی‌دانم گذشتن من

شگفتم زان حدیث آید که بگذشت از زبان تو

چه باشد گر به نام من فرو خواند لبت حرفی؟

ز چندان آیت خوبی که منزل شد بشان تو

بهر جانب ز شوقت چون سگ گم گشته می‌گردم

به بوی آنکه در یابم غبار کاروان تو

خنک یاری که هستی تو به خلوت هم نشین او!

که من باری نمی‌یابم نشانی از نشان تو

به دستان اوحدی را کرد چشمت پیر می‌بینم

سرش را من، که خواهد رفت در پای جوان تو