گنجور

 
اوحدی

دلی می‌باید اندر عشق جان را وقف غم کرده

میان عالمی خود را به رسوایی علم کرده

جفای دلبری هر روز کارش بر هم آشفته

بلای گلرخی هر لحظه خارش در قدم کرده

گرفته شادیی در جان ز معشوق غم آورده

نهاده مستیی در دل ز دلدار ستم کرده

وفای دوستان بر دل چو مهری بر نگین دیده

خیال همدمان در جان چو نقشی در درم کرده

رقیبش داده صد دشنام او بر وی دعا کرده

حسودش گفته صد بیداد و او با او کرم کرده

نهاد رخت سوز او علفها بر تلف بسته

وجود نقد باز او گذرها بر عدم کرده

طلاق نیک و بد داده، دعای مرد و زن گفته

قفای سیم و زر دیده، به ترک خال و عم کرده

میان بیشهٔ هستی به تیغ نامرادیها

درخت هر مرادی را، که می‌دانی، قلم کرده

بسان اوحدی هر دم میان خاک و خون غم

فغان و نالهٔ خود را عدیل زیر و بم کرده