گنجور

 
اوحدی

چه رویست این؟ که حیرانند ازو حوران

چنین شیرین نباشد در سپاه خسرو توران

دلم نزدیک آن آمد که: از درد تو خون گردد

ولی پوشیده میدارم نشان دردش از دوران

بخندی چون مرا بینی که: خون میگریم از عشقت

ز مثل این خرابی‌ها چه غم دارند معموران؟

چو شاخ گل ز رعنایی به هر دستی همی گردی

دریغ آمد مرا شمعی چنین در دست بی‌نوران

تو چندین شکر از تنگ دهان خود فرو ریزی

ندانستی که: از گرمی بجوش آیند محروران؟

طبیب خفتهٔ ما را همی باید خبر کردن

که: امشب ساعتی بر هم نیامد چشم رنجوران

ز نوش حقهٔ لعل تو چون شهدی طلب داردم

رقیبانت همی جوشند گرد من چو زنبوران

نظر بر منظر خوب تو تا کردم، دل خود را

تهی میدارم از سودای دلبندان و منظوران

مدار از اوحدی امید دین‌داری و مستوری

که عشقت پرده بر خواهد گرفت از کار مستوران