گنجور

 
اوحدی

درین لشکر، که می‌بینی، سواری نیست غیر از تو

کسی دیگر درین عالم به کاری نیست غیر از تو

هر آن کس را که میدانی شماری برگرفت از خود

ولی زینها کسی خود در شماری نیست غیر از تو

درون پرده‌ای، لیکن چو از ما پرده برگیرد

غم عشق تو ما را، پرده‌داری نیست غیر از تو

اگر غیری نظر بازی کند با صورت دیگر

مرا منظور در آفاق، باری، نیست غیر از تو

به روز خستگی خواهند مردم یاری از یاران

من دلخسته را امروز یاری نیست غیر از تو

چو غم دادی به غم خواران، نیابد کرد تقصیری

که در غم، عاشقان را غم‌گساری نیست غیر از تو

سگ تست اوحدی، جانا، نگاهی کن به حال او

کزین نخجیرگاه او را شکاری نیست غیر از تو