چنین میدان اگر صاحب یقینی

که خود اینجای روی خویش بینی

دو روزی کاندرین روی زمینی

قناعت کن اگر صاحب یقینی

طبیعت دان تو هر چیزی که بینی

بجز حق هیچ اگر صاحب یقینی

چو او در پرده باشد خود که بینی

تو او را بین اگر صاحب یقینی

در این اسرار شیخا در یقینی

بجز حق هیچ در عالم نبینی

درین اسرار شیخا در یقینی

بجز جبار در عالم چه بینی

حقیقت چون در خلوت نشینی

یقین باید که جز یکی نه بینی

بدان نقاش اگر صاحب یقینی

که جز نقاش خود چیزی نه بینی

بکنج خلوت ار شادان نشینی

جمال یار بیهمتا به بینی

اگر دید خدا خواهی که بینی

فنا میبین اگر صاحب یقینی

اگر بنمایدت چون او به بینی

بیابی صورت از صاحب یقینی

مشو از خود اگر صاحب یقینی

که اندر نیستی کلی به بینی

جلالم در تو پیدا شد نه بینی

مرا بشناس اگر صاحب یقینی

چو بشکستی صدف جوهر ببینی

چنین کن هان اگر صاحب یقینی

ره عشقم چنین است ار به بینی

همه تلخست اگر صاحب یقینی

گمان برداشتی عین الیقینی

میان جملگی تو پیش بینی

تو نزدیکی چرا دوری گزینی

ز ما امروز معذوری نه بینی

چنین افتاد اینجا آنچه بینی

شنیدی جمله و صاحب یقینی

خدا با ما و در هر جا که بینی

خدامی بین اگر صاحب یقینی

اگر گوئی و گرنه این به بینی

چنین میدان اگر صاحب یقینی