امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۶۶ - نیازمندی در حضرت بی نیازی که دماغ مختل بندگان را از گلشن یحبهم و یحبونه بوی بخشیده
گشاده کن چنان چشم امیدم
که بخت آرد ز دیدارت نویدم
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » خسرو و شیرین » بخش ۱۹ - بردن شکر خسرو را به خانهٔ خویش به مهمانی
ولیکن بس که نامت میشنیدم
هوایت را بصد جان میخریدم
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۳۵ - نامهٔ پنجم از زبان عاشق به معشوق
مرا بینی و خود گویی: ندیدم
بسی خواری که از جورت کشیدم
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۴۹ - نامهٔ هفتم از زبان عاشق به معشوق
من از پیوند این صورت بریدم
چو مقصودی که میجستم ندیدم
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۴۹ - نامهٔ هفتم از زبان عاشق به معشوق
بسا دردی که از دوری کشیدم!
بسا رنجی که از هجر تو دیدم!
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۴
ترا از هر دو عالم برگزیدم
به صد ناز و نیازت پروریدم
گهی بر دیده خود جات کردم
گهی جان پیش پایت گستریدم
به عشقت ترک نام و ننگ گفتم
[...]
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۷۲ - غزل
ای دوست چه گویم که من از هجر چه دیدم
دشمن مکشاد آنچه من از دوست کشیدم
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۰۷ - تدبیر جمشید و خورشید برای عزیمت به چین
به اقبالت به هر کامی رسیدم
می عشرت ز هر جامی چشیدم
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۶
بسی درد از غم عشقت کشیدم
ز بی دردی بتر دردی ندیدم
یکایک درد من درمان پذیرفت
از آن دم کز تواین شربت چشیدم
به نیم اندوه از صد غضه رستم
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۱۲۲
بسی در مجمع خوانها رسیدم
حریف پخته ای چون نان ندیدم
مرا در سر هوای کله افتاد
صباحی بوی گیپا چون شنیدم
زشوق جوش بره شب به بازار
[...]
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۹ - از مشاهده تغییر حال زلیخا گره تحیر به رشته تفکر کنیزان افتادن و دایه بر سر انگشت استفسار گره را از آن رشته گشادن
رخت ز آغاز من بودم که دیدم
به تیغ مهر نافت من بریدم
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۲۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه و فریاد برداشتن که این نه آن کس است که من در خواب دیده ام و سالها محنت محبتش کشیده ام
نه آنست اینکه من در خواب دیدم
به جست و جویش این محنت کشیدم
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۳۸ - به معرض بیع درآوردن مالک یوسف را علیه السلام و خریدن زلیخا وی را به اضعاف آنچه دیگران می خریدند
به شبهای سیه کی بود امیدم
که گردد روزی این روز سفیدم
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۳۹ - داستان دختر بازغه نام از نسل عاد که به مال و جمال نظیر خود نداشت و غایبانه عاشق جمال یوسف شد و در آن آیینه جمال حقیقت دید و از مجاز به حقیقت رسید
به یوسف گفت چون وصفت شنیدم
به دل داغ تمنایت کشیدم
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۴۵ - فرستادن زلیخا دایه را به نزدیک یوسف علیه السلام و مطالبه مقصود کردن و ابا نمودن وی از آن
زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایت ها که دیدم
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۴۹ - تضرع نمودن زلیخا پیش دایه و التماس حیله ای که سبب مواصلت یوسف گردد علیه السلام کردن
ز مهر تو که از مادر ندیدم
بدین پایه که می بینی رسیدم
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۳ - پیش رسیدن عزیز یوسف را بر بیرون آن خانه و پنهان داشتن آنچه میان وی و زلیخا گذشته بود و افشای زلیخا آن را
شتابان از قفای وی دویدم
برون ننهاده پا در وی رسیدم
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۳ - پیش رسیدن عزیز یوسف را بر بیرون آن خانه و پنهان داشتن آنچه میان وی و زلیخا گذشته بود و افشای زلیخا آن را
گریزان رو به سوی در دویدم
به صد درماندگی آنجا رسیدم
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۶۳ - بیرون آمدن یوسف علیه السلام از زندان و گرامی داشتن پادشاه مر وی را و وفات کردن عزیز مصر و مبتلا شدن زلیخا به تنهایی و جدایی
در آخر گفت این خوابی که دیدم
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم