گنجور

 
صوفی محمد هروی

سفر کردم به هر شهری رسیدم

چو شهر عشق من شهری ندیدم

در جواب او

بسی در مجمع خوانها رسیدم

حریف پخته ای چون نان ندیدم

مرا در سر هوای کله افتاد

صباحی بوی گیپا چون شنیدم

زشوق جوش بره شب به بازار

لب سنبوسه ها را می گزیدم

دگر عیش جهان بر من تمام است

چو با دیگ حلیمابی آبی رسیدم

حیات تازه ای یابم دگر بار

به چنگ آید اگر لحم قدیدم

دل بریان به حال زار من سوخت

زآهی کز فراقش می کشیدم

چو صوفی هستم امروز ه سرانداز

سحر چو ن نغمه بریان شنیدم