عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم
همه جانها زتو پیداست ای دوست
توئی مغز و حقیقت جملگی پوست
عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم
تو درجانی همیشه حاضر ای دوست
توئی مغز و منم اینجایگه پوست
عطار » الهی نامه » بخش دوم » (۷) حکایت معشوق طوسی با سگ و مرد سوار
سگان در پرده پنهانند ای دوست
ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست
عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۱) حکایت سرپاتک هندی
دلم را آرزوی دیدن اوست
بود کانجا به بینم چهرهٔ دوست
عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۵) حکایت پیرمرد هیزم فروش و سلطان محمود
که زر در صره کن کین صرهٔ اوست
بسوی شهر بر کآنجا ترازوست
عطار » الهی نامه » بخش پنجم » (۷) حکایت گبر که پُل ساخت
بینداز این همه بت با تو در پوست
که با بتخانه نتوان شد بر دوست
عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد
فرو رفتم بدریائی من ای دوست
که جان صد هزاران غرقهٔ اوست
عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۱۶) حکایت مؤذّن و سؤال مرد از دیوانه
که این جوزست از سر تا قدم پوست
که میافشاند او بر گنبد ای دوست
عطار » الهی نامه » بخش هشتم » (۶) حکایت سلطان محمود و ایاز در حالت وفات
ندید او آن که زشتست این و نیکوست
ولی این دید کان از درگه اوست
عطار » الهی نامه » بخش دهم » (۳) حکایت در حال ارواح پیش از آفریدن اجسام
چنان کارواح میدانند نیکوست
ولی یک روح را دارد ازان دوست
عطار » الهی نامه » بخش دهم » (۴) حکایت زنان پیغامبر
کرا داری تو از ما بیشتر دوست
اگر با ما بگوئی حال نیکوست
عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » (۱۲) حکایت ابراهیم ادهم
بدان کان جام جم عقلست ای دوست
که مغز تُست و حسّ تست چون پوست
عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۱) حکایت اسکندر رومی با مرد فرزانه
که آن کس را که شاهت بندهٔ اوست
خداوندش منم کی دارمش دوست
عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۱) حکایت اسکندر رومی با مرد فرزانه
چو من هم بندهام حق را و هم دوست
که گوید حق تعالی بندهٔ اوست
عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۱۱) سؤال موسی از حق سبحانه و تعالی
ز خلقان کیست دشمن گیر یا دوست
که هم محتاج و هم درویشِ تو اوست
عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۷) حکایت آن درویش که آرزوی طوفان کرد
هلاک خود بخود کردن نه نیکوست
مگر عزم هلاک من کند دوست
عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۸) حکایت پیر عاشق با جوان گازر
زبان بگشاد پیر و گفت ای دوست
ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست
عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۱) حکایت پسر هارون الرشید
مرا گفتا سه حاجت دارم ای دوست
برون میباید آمد با تو از پوست
عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۷) حکایت آن پیر که دختر جوان خواست
مرا گوید ندارم موی تو دوست
که پنبه در دهان مرده نیکوست
عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » (۶) حکایت پیر خالو سرخسی
که تا من لحظهٔ ز اندیشهٔ دوست
نه از مغزم خبر دارم نه از پوست