گنجور

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم

 

همه جانها زتو پیداست ای دوست

توئی مغز و حقیقت جملگی پوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم

 

تو درجانی همیشه حاضر ای دوست

توئی مغز و منم اینجایگه پوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش دوم » (۷) حکایت معشوق طوسی با سگ و مرد سوار

 

سگان در پرده پنهانند ای دوست

ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۱) حکایت سرپاتک هندی

 

دلم را آرزوی دیدن اوست

بود کانجا به بینم چهرهٔ دوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۵) حکایت پیرمرد هیزم فروش و سلطان محمود

 

که زر در صره کن کین صرهٔ اوست

بسوی شهر بر کآنجا ترازوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش پنجم » (۷) حکایت گبر که پُل ساخت

 

بینداز این همه بت با تو در پوست

که با بتخانه نتوان شد بر دوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد

 

فرو رفتم بدریائی من ای دوست

که جان صد هزاران غرقهٔ اوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۱۶) حکایت مؤذّن و سؤال مرد از دیوانه

 

که این جوزست از سر تا قدم پوست

که می‌افشاند او بر گنبد ای دوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هشتم » (۶) حکایت سلطان محمود و ایاز در حالت وفات

 

ندید او آن که زشتست این و نیکوست

ولی این دید کان از درگه اوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش دهم » (۳) حکایت در حال ارواح پیش از آفریدن اجسام

 

چنان کارواح می‌دانند نیکوست

ولی یک روح را دارد ازان دوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش دهم » (۴) حکایت زنان پیغامبر

 

کرا داری تو از ما بیشتر دوست

اگر با ما بگوئی حال نیکوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » (۱۲) حکایت ابراهیم ادهم

 

بدان کان جام جم عقلست ای دوست

که مغز تُست و حسّ تست چون پوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۱) حکایت اسکندر رومی با مرد فرزانه

 

که آن کس را که شاهت بندهٔ اوست

خداوندش منم کی دارمش دوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۱) حکایت اسکندر رومی با مرد فرزانه

 

چو من هم بنده‌ام حق را و هم دوست

که گوید حق تعالی بندهٔ اوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۱۱) سؤال موسی از حق سبحانه و تعالی

 

ز خلقان کیست دشمن گیر یا دوست

که هم محتاج و هم درویشِ تو اوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۷) حکایت آن درویش که آرزوی طوفان کرد

 

هلاک خود بخود کردن نه نیکوست

مگر عزم هلاک من کند دوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۸) حکایت پیر عاشق با جوان گازر

 

زبان بگشاد پیر و گفت ای دوست

ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۱) حکایت پسر هارون الرشید

 

مرا گفتا سه حاجت دارم ای دوست

برون می‌باید آمد با تو از پوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۷) حکایت آن پیر که دختر جوان خواست

 

مرا گوید ندارم موی تو دوست

که پنبه در دهان مرده نیکوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » (۶) حکایت پیر خالو سرخسی

 

که تا من لحظهٔ ز اندیشهٔ دوست

نه از مغزم خبر دارم نه از پوست

عطار
 
 
۱
۲
۳
۱۶
sunny dark_mode