گنجور

 
عطار

مگر پیری یکی دختر جوان خواست

نیامد کار این با کارِ آن راست

بخود می‌خواندش بهر بوسه آن پیر

نمی‌امیخت با او چون مَی و شیر

رفیقی داشست پیر سال خورده

بدو گفت ای بسی تیمار برده

بگو تا حالِ تو با زن چه گونه است

تو پیر و او جوان این باژگونه ست

چنین گفت او که گمراهم من از وی

که هر ساعت که بوسی خواهم از وی

مرا گوید ندارم موی تو دوست

که پنبه در دهان مرده نیکوست

چو تو در بوسه آئی هر زمانم

نهی چون پنبه موی اندر دهانم

برَو پنبه خوشی از گوش برکش

که پنبه گرد موی تو ترا خوش

مگر پنبه ز گوشت برکشیدی

که موی خویش همچون پنبه دیدی

ازان پشتت به پیری چون کمان شد

که چون تیر از گناهت سرگران شد

ز حق پیش از اجل بیدارئی خواه

چو مست غفلتی هشیارئی خواه

برافشان هرچه داری همچو مردان

چه سازی چون زنان با چرخ گردان

اگر داری گل اندر سر چه شوئی

سرت در گل نخواهد ریخت گوئی؟

حجابت از تن ویرانه بردار

طبق پوش از طبق مردانه بردار

که تا ویرانه جای شرک و علت

شود معمورهٔ دین، اینت دولت

اگر در شرک میری وای بر تو

که خون گریند سر تا پای بر تو

کسی عمری در ایمان ره سپرده

در آخر، چون بوَد، کافر بمرده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode