امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۷۸ - صفت ماهتابی که پیش از مهر روشن پردهٔ ابر حیا بر رو کشیده
ز هول اندر پریشانی فتادند
ز چشم اشک پشیمانی گشادند
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۸۵ - خراب گشتن مجلس خانی از گردش دور مدام، و خفتن بخت بیدار خضر خان، به پریشانی این دولت در واقعه دیدن و تعبیر آن خواب پریشان از دل خسرو خستن
ملوک از باد بر خاک اوفتادند
به همراهی در آن ره رو نهادند
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » خسرو و شیرین » بخش ۸ - رسیدن خسرو به شیرین در شکارگاه
برابر چشم بر چشم ایستادند
نظر دزدیده رو برو نهادند
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۹ - آگاهی فغفور شاه از حال جمشید
چو زلف اندر سر و رویش فتادند
بسی بر نرگس و گل بوسه دادند
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۲۶ - روان شدن جمشید از ولایت پریان بسوی روم
سران خیل در پایش فتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۳۳ - جواب دادن حورزاد جمشید را
سران چین به پایش درفتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۳۳ - جواب دادن حورزاد جمشید را
به هر سو نافههای چین گشادند
به هر جانب چه بازاری نهادند
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۳۳ - جواب دادن حورزاد جمشید را
اشارت کرد تا راهش گشادند
در آن بستانسرایش بار دادند
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۳۵ - عاشق شدن خورشید بر جمشید
سر بار متاع چین گشادند
ز دیبا جامهها بر هم نهادند
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۳۵ - عاشق شدن خورشید بر جمشید
به هر سو طبله عنبر نهادند
نسیم گلستان بر باد دادند
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۳۸ - گفتگوی جمشید با شمع
غلامان دست و پایش بوسه دادند
کنیزان پیش رویش سر نهادند
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۶۸ - نامه خورشید به جمشید
که ناگه آن نظام از هم گشادند
گهرهایش ز یکدیگر فتادند
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۷۰ - رفتن جمشید به دژ خورشید و دیدن او
به شهرستان قیصر سر نهادند
ملک را زان سعادت مژده دادند
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۸۳ - آمدن شادیشاه به خواستگاری خورشید
سراسر روم در پایش فتادند
همه پا و رکابش بوسه دادند
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۰۷ - تدبیر جمشید و خورشید برای عزیمت به چین
از آنجا رخ به سوی چین نهادند
پس از سالی به حد چین فتادند
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۲۶ - در زوال وصال و شب فراق
بر این اندیشه یکسر دل نهادند
بر او زین قصه رمزی برگشادند
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۴ - داستان شمع جمال یوسفی در شبستان غیب افروختن و پروانه دل آدم را به مشاهده فروغ آن سوختن
که چون چشم جهان بینش گشادند
بر او اولاد او را جلوه دادند
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۸ - وزیدن نسیم سحری بر زلیخا و نرگس خوابناکش را گشادن و از خیال شبانه غنچه وار خون به دل فرو خوردن و مهر بر لب نهادن
کنیزان روی بر پایش نهادند
پرستاران به دستش بوسه دادند
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۲۵ - خبر یافتن عزیز مصر از مقدم زلیخا و به عزیمت استقبال برخاستن و لشکریان مصر را به تجمل تمام آراستن
بدین آیین رخ اندر ره نهادند
به ره داد نشاط و عیش دادند