گنجور

 
سلمان ساوجی

ملک با شمع گفت ای گرم رو، نرم!

من اندر آتشم بر من مشو گرم

نگفتی رهروان را ره نمایم؟

نگفتی عاشقان را پیشوایم؟

من عاشق درین شب‌های تنها

ز راه افتاده ام، راهیم بنما

جوابی خواست دادن شمع بازش

زبان اندر دهن بگرفت گازش

که هان شمعا، به جای خویش بنشین

مزن با شاه لاف عشق چندین

به آب اول بشو صد ره دهان را

دگر بگشا به ذکر او زبان را

ملک جمشید شمع عاشقانست

دم اندر کش که صبح صادق آنست

ز سر بیرون کن این سودا و صفرا

زبان را قطع کن، ورنه همین جا

ترا این صبح مهر افروز عالم

به جای خویش بنشاند به یک دم

ز ناگه شد هوای خانه روشن

در آمد صبح با مشعل ز روزن

ملک را گفت آن شمع دل افروز

هوای باغ و نسرین دارد امروز

به باغ خلد رضوان بار دادش

گلستانی به بستان کار دادش

همه اسباب عشرت شد مهیا

حضور شاه در می‌یابد آنجا

ملک چون گنج شد زآن کُنج بیرون

ز خازن خواست درجی دُر مکنون

بر مهراب بودش درجی از زر

چو نار آکنده از یاقوت احمر

در آن هر گوهری بیرون یاقوت

که می ارزید خاکش خون یاقوت

دگر شهناز را با ارغنون ساز

چو شکّر دادشان از پرده آواز

بدیشان گفت سازِ راه سازید

نوای بزم شاهنشاه سازید

سرای او مقامی بس بزرگست

پرستاریش نامی بس بزرگست

شما در پرده‌ام بودید محرم

کنون جان مرا باشید همدم

مرا کردید عمری دلنوازی

بباید کردن اکنون چاره‌سازی

به دستان چارهٔ کارم بجویید

بدو در پرده راز من بگویید

بباید ساختن در هر مقامی

که باشد هر مقامی را کلامی

بنالید از حدیث شاه شهناز

برآمد صد خروش از ارغنون ساز

شکر در آتش غم رفت با عود

بر آمد از دل عود و شکر دود

چو چنگ از غم خراشیدند رخسار

که می‌بایست کردن پشت بر یار

گهی در دامنش چسبید شکر

گهی همچون مگس زد دست بر سر

که شاها، از چه شکر را خریدی

به صد زیب و بهایش بر کشیدی

مگر یکبارگی دیدی گرانش

که خواهی کرد نقل دیگرانش

به شکر پروریدندت به صد ناز

گل‌انداما، مکن خوی از شکر باز

برون افکند راز پرده شهناز

نوایی کرد اندر پرده آغاز

همی زد دستها بر سر به زاری

همی کرد ارغنونش دستیاری

که ما با زهرهٔ زهرا بسازیم

اگر ما را بسوزی ما بسازیم

نوازش یافتی هر روز صد راه

ز ما مگسل چو تار چنگ ناگاه

بر ایشان هر نفس می‌داد جم دم

در اخر با ملک گشتند همدم

خرامان بر در آن باغ شد شاه

کنیزان چون ستاره در پی ماه

چو روی خود بهشتی دید خرم

گل و نسرین و سنبل رسته با هم

روان آب روان پا در سلاسل

روان سرو چمن تا ساق در گل

قماری صوت‌ها افکنده در هم

چنارش سینه‌ها کوبنده بر هم

غلامان دست و پایش بوسه دادند

کنیزان پیش رویش سر نهادند

امیر مجلس آن شهناز را خواند

فراز تخت خویشش برد و بنشاند

چنین باشد کرم، عزت برآرد

کریمان را همه کس دوست دارد

اگر خواهی بزرگی، همچو دریا

لب خود را به آب کس میالا

چو نرگس هرکه از زر دارد افسر

به سیم و زر فرومی‌ناورد سر

ملک هر تحفه‌ای کآورد با خویش

یکایک مه رخان بردند در پیش

کنیزان را به دهلیز حرم برد

به لالایان آن درگاه بسپرد

که اینان مطرب پرده سرایند

سزاوار در پرده سرایند

گل خرگه نشین ماهِ قَصَب پوش

ز درج شاه دُر می‌کرد در گوش

درون پرده خواند آن مطربان را

کشید اندر سخن شیرین لبان را

حدیث چین و حال شاه پرسید

سراسر گِرد پای حوض گردید

درآمد طوطی شکر به آواز

همای شوق در دل کرد پرواز

از آن پس ارغنون بنواخت آهنگ

همایون پرده خود ساخت با چنگ

به علم آورد در کار این عمل را

ز قول شاه برخواند این غزل را: