گنجور

 
جامی

عزیز مصر چون آن مژده بشنید

جهان را بر مراد خویشتن دید

منادی کرد تا از کشور مصر

برون آیند یکسر لشکر مصر

ز اسباب تجمل هر چه دارند

همه در معرض عرض اندر آرند

برون آمد سپاهی پای تا فوق

شده در زیر و زر و گهر غرق

غلامان و کنیزان صد هزاران

همه گلچهرگان و مه عذاران

غلامانی به طوق و تاج زرین

چو رسته نخل زر از خانه زین

کنیزانی هه هر هفت کرده

به هودج در پس زربفت پرده

شکر لب مطربان نکته پرداز

به رسم تهنیت خوش کرده آواز

مغنی جنگ عشرت ساز کرده

نوای خرمی آغاز کرده

به مالش داده گوش عود را تاب

طرب را ساخته اوتارش اسباب

نوای نی نوید وصل داده

به جان از وی امید وصل زاده

رباب از تاب غم جان را امان ده

برآورده کمانچه نعره زه

درافکنده دف این آوازه از دوست

کزو در دست ره کوبان بود پوست

بدین آیین رخ اندر ره نهادند

به ره داد نشاط و عیش دادند

چو مه چون یک دو سه منزل بریدند

به آن خورشید مهرویان رسیدند

زمینی یافتند از تیرگی دور

زده در وی هزاران قبه نور

تو گویی ابر چرخ بی کناره

به سان ژاله باریده ستاره

کشیده در میانه بارگاهی

ز خوبان صف زده گردش سپاهی

عزیز مصر چون آن بارگه دید

چو صبح از پرتو خورشید خندید

فرود آمد ز رخش خسروانه

به سوی بارگه شد خوش روانه

مقیمان حرم پیشش دویدند

به اقبال زمین بوسش رسیدند

یکایک را سلام و مرحبا گفت

چو گل در رویشان از خنده بشگفت

تفحص کرد ازیشان حال آن ماه

ز آسیب هوا و محنت راه

به رسم پیشکش چیزی که بودش

که پیش چشم خوشتر می نمودش

چه از شیرین وشاقان شکرخند

چه از زرین کلاهان کمربند

چه از اسبان زین در زر گرفته

ز دم تا گوش در گوهر گرفته

چه از مویینه و ابریشمینه

چه از نادر گهرهای خزینه

ز شکرهای مصری تنگ بر تنگ

ز شربت های نوشین رنگ در رنگ

بدین ها روی صحرا را بیاراست

تلطف ها نمود و عذرها خواست

به فردا عزم ره را نام زد کرد

وزآن پس رو به منزلگاه خود کرد