گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چو صورتگر نمود آن صورت حال

به دام افتاد مرغ فارغ البال

ملک را در گرفت آنحال شیرین

که شیرین آمدش تمثال شیرین

سوی ارمن شتابان شد سبک خیز

چو عنصر کو سوی مرکز شود تیز

قضا را از اتفاق بخت قابل

مه و خورشید باهم شد مقابل

به گرمی بس که دلها مایل افتاد

نظر شد گرم و آتش در دل افتاد

برابر چشم بر چشم ایستادند

نظر دزدیده رو برو نهادند

شدند از تیر یکدیگر نشانه

که بود آماج داری در میانه

بسی کردند ترتیب سخن ساز

ز حیرت هر دو را برنامد آواز

نگه می‌کرد ماه از گوشهٔ چشم

دلش پر مینگشت از توشهٔ چشم

چو نتوانست ازو دل را جدا کرد

جنیبت راند و دل بر جا رها کرد

ز بی صبری جفا می‌دید و می‌رفت

ز حیرت در قفا می‌دید و می‌رفت

رونده سرکش و جوینده بی‌حال

کبوتر می‌شد و شاهین به دنبال

چنین تاشد گذر بر مرغزاری

سمنبر خیمه زد زیر چناری

اشارت کرد خوبان را که پویند

غریبان را خبرها باز جویند

دوید آزاد سر وی شد خبر جوی

ازان بیگانگان آشنا روی

ملک فرمود تا شاپور فرخ

بگوید در خور پرسنده پاسخ

جوابش داد شاپور از سر هوش

که نبود راز ما در خورد هر گوش

اگر خود پرسد از ما بانوی دهر

بگوئیم آنچه داریم از جهان بهر

پرستار آنچه بشنید آمد و گفت

سهی سرو از خوشی چون لاله بشگفت

به خدمت خواند شاپور گزین را

نشاند و از جبین بگشاد چین را

بدو گفت ای دلم مایل به سویت

نمودار خرد پیدا ز رویت

کس و کیستند این ره نوردان

چشان دارد همی زینگونه گردان

تواضع کرد شاپور خردمند

دعا را با تواضع داد پیوند

که ای نور سعادت در جبینت

سعود چرخ بادا هم نشینت

در آن فوج آن سواری کارجمند است

فرس گلگون و او سرو بلند است

بزرگان دولتش را تیز دانند

خطابش خسرو پرویز خوانند

چو شیرین نام خسرو کرد در گوش

نماند از ناشکیبی در سر هوش

ز بختی کامدش ناخوانده در پیش

مبارک دید شیرین طالع خویش

خرامان رفت با جان پر امید

زمین را سایه شد در پیش خورشید

شه از شیرین چو دید آن تازه رویی

شدش تازه ز سر دیوانه خوئی

چو سر بر کرد در نظارهٔ نور

بنامیزد چه بیند چشم بد دور

جهانی دید از عشق آفریده

جهانی پردهٔ عاشق دریده

ازین سو ز دیدن گشت بی هوش

وزان سو او ز حیرت ماند خاموش

دو عاشق روی در رو مست دیدار

نظر بر کار و مانده عقل بیکار

چو شیرین یاد کرد از خود زمانی

کشید از ره شیرینی زبانی

که یارب این چه دولت بود ما را

که ابری چون تو مهمان شد گیارا

چو آمد آفتاب از بیت معمور

سزد گر کلبهٔ ما را دهد نور

سخن را کرد خسرو باز بستی

کز آسیب فلک دارم شکستی

مرا کاریست زینجا بوم بر بوم

همای خویش خواهم راند تا روم

چو زانجا باز گردم شاد و خندان

شوم مهمان لطف ارجمندان

به زاری گفت شیرین کای دغا باز

چو دل بردی ز من چندین مکن ناز

اگر خورشید بر پایم زند بوس

ز پشت پای خویشم خیزد افسوس

چو خود می‌بوسم اکنون پشت پایت

تو پشت پا زنی شاید ز رایت

ملک از رخصت ان لعل چون قند

زد اندر پای شیرین بوسه‌ای چند

پس آن که گفت باصد گونه زاری

که ای در دل نشانده تیر کاری

من از عطف عنان مطلق خویش

ترا می‌آزمایم در حق خویش

وگرنه من کجا آن پای دارم

که از کویت به رفتن رای دارم

شکر لب گفت با خسرو که هان خیز

چو دولت سایه‌ای بر فرق ما ریز

مهین بانو چو زان دولت خبر یافت

که مه در منزل پروین گذر یافت

به رسم خسروان مجلس بر آراست

خردمندان نشستند از چپ و راست

خرامان گشت ساقی باده در دست

وی از می مست و می‌خوانان ازو مست

چو ماه چارده بنشسته خسرو

پریوش در تواضع چون مه نو

لبش می‌خواست مهمان را دهد نوش

کرشمه بانگ بر میزد که خاموش