گنجور

 
سلمان ساوجی

چو صبح از جیب گردون سر برآورد

زمانه چتر گردون بر سر آورد

برون رفت از دماغ خاک سودا

جهان را مهری از نو گشت پیدا

و لیکن همچنان سودای آن ماه

فزون می‌گشت هر دم در سر شاه

ازین سودا درونی داشت ویران

چو گنجی شد، به کنجی گشت پنهان

چو گل پیچیده دل در غنچه بنشست

در خلوت به روی خلق در بست

مقیمان را ز پیش خویش می‌راند

ندیمان را به نزد خود نمی‌خواند

ندیم او خیال یار او بود

خیال یار، یار غار او بود

چو اندر پرده راه کس نمی‌داد

ندیمانش برآوردند فریاد

که این حال پسر در اضطراب است

به کلی صورت حالش خراب است

بباید رفتن این با شاه گفتن

ز شاه این قصه را نتوان نهفتن

ز آنجا روی در درگاه کردند

حکایت‌های او با شاه کردند

که شاها، حالت شهزاده دریاب

که نه روزش قرارست و نه شب خواب

به خاک انداخته چرخش چو تیر است

کمان قد گشته وَاکنون گوشه گیرست

چو ابر از دیده باران می‌فشاند

چو گل هر دم گریبان می‌دراند

ز آهش آسمان را دل کبابست

جهان را چشم‌ها زین غم پر آبست

پدر چون واقف از حال پسر گشت

ز احوال پسر آشفته‌تر گشت

به غایت زآن پریشانی دژم شد

ز تخت سلطنت سوی حرم شد

همایون مادر جمشید را گفت

که: «روز شادی ما راست غم جفت

خبر داری که رود ما سراب است؟

اساس ملک جمشیدی خراب است؟

ز دست جم جهان انگشتری برد

ندانم دیو ره زد، یا پری برد»

چو مادر قصه را کرد از پدر گوش

ز خود رفت و زمانی گشت خاموش

ز نرگس‌ها سمن بر ژاله افشاند

به ناخن‌ها ز سوسن لاله افشاند

ملک دستش گرفت از پیش برخاست

که کار ما نخواهد شد بدین راست

بیا تا بادپایان برنشینیم

رویم احوال جم را باز بینیم

از آنجا سوی جم چون باد رفتند

ز گرد راهش اندر بر گرفتند

چو زلف اندر سر و رویش فتادند

بسی بر نرگس و گل بوسه دادند

پدر گفتش که ای چشم مرا نور،

چه افتادت که از مردم شدی دور؟

تو عالم را چو چشمی، نیست درخور

که در بندی به روی مردمان در

که مادر درد بالای تو چیناد

بد فرزند را مادر مبیناد

به حق شیر این پستان مادر

که یکدم خوش برآی ای جان مادر

اگرچه مهربان باشد برادر

نباشد هیچکس را مهر مادر

اگرچه دایه دارد مهر جانی

چو مادر کی بود در مهربانی

ملک‌زاده ز دل آهی برآورد

ز سوز دل به چشم آب اندر آورد

«دریغا من که در روز جوانی

چو شب شد تیره بر من زندگانی

هنوز از صد گلم یک ناشکفته

گلستانم نگر بر باد رفته

مرا دردیست کان درمان ندارد

مرا راهیست کان پایان ندارد»

همی گفت این و در دل یار جویان

در اثنای سخن گریان و مویان

گهی دست پدر را بوسه دادی

گهی در پای مادر سر نهادی

ملک جمشید دانا بود و دانست

که جنت زیر پای مادرانست

شهنشه گفت: «کاین سودای عشق است

درین سر شورش غوغای عشق است

همانا دل به مهری گرم دارد

ولی گفتن ز مردم شرم دارد

کنون این کار را تدبیر سهل است

به تدبیر اندران تاخیر جهل است

بباید مجلسی خوش راست کردن

حضور گلرخان درخواست کردن

کجا در نوبهاری لاله روی است

کجا در گلشنی زنجیر موی است

به پیش خویش باید دادش آواز

مگر از پرده بیرون افتد این راز»

منادی گر منادی کرد آغاز

که مهرویان چین یکسر به پرواز

به ایوان همایون جمع گردند

شبستان حرم را شمع گردند

هزاران شاهد مه روی با شمع

بدین ایوان شدند از هر طرف جمع

چو شب گیسوی مشکین زد به شانه

جمال روز گم شد در میانه

بتان چین شدند از پرده بیرون

به عزم بزم ایوان همایون

درآمد هر سمن رخساری از در

به شکل لاله با شمعی معنبر

پری پیکر بتان سر تا به پا نور

قدح بر دستشان نور علی نور

گل رخسارشان در خوی نشسته

هزاران عقد در بر گل نشسته

سمن رویان چو گل افتاده بر هم

چو برگ گل نشسته تنگ بر هم

ز عکس رنگ روی لاله رویان

شده در صحن مجلس، لاله رویان

سر زلف سیه در عود سوزی

نسیم صبح در مجمر فروزی

ثوابت در تحیر مانده بر چرخ

فلک در گردش و سیاره در چرخ

به عالی منظری بر، شاه جمشید

نشسته با پدر چون ماه و خورشید

پدر هر دم یکی را عرضه کردی

به یادش ساغر می باز خوردی

ملک گفت ای پسر زین خوب رویان

دل و طبعت کدامین راست جویان؟

درین مجلس دلارامت کدامست؟

دلارام ترا آخر چه نام است؟

ملک زاده ملک را گفت شاها

کواکب لشکرا، گردون پناها!

چه شاید گفتن این بت پیکران را

که رشک آید بر ایشان بتگران را؟

عروسان نگارستان چین‌اند

غزالان شکارستان چین‌اند

ولی پیشم همان دارند مقدار

که خضرای دمن با نقش دیوار

ز جام دیگر این مستی است ما را

به جان دیگر این هستی است ما را

خلیلم گر درین بتخانه هستی

طلسم این بتان را برشکستی

همه ایوان نگارستان مانی است

دریغا کان نگارستان ما نیست

بود هر دل به روی خوب مایل

ولی باشد به وجهی میل هر دل

چو دارد دوست بلبل عارض گل

چه در وجهش نشیند زلف سنبل؟

چو نیلوفر به خورشیدست مایل

ز مهتاب جهانبخشش چه حاصل؟