گنجور

 
سلمان ساوجی

به نام آنکه نامش حِرز جان است

ثنایش برتر از حد زبان است

انیس خلوت خلوت گزینان

جلیس مجلس تنها نشینان

شفا بخشنده دلهای بیمار

به روز آرنده شبهای تیمار

از او باد آفرین بر شاه جمشید

بدو فرخنده ماه و روز و خورشید

سرشک گرم رو را می‌دوانم

به صدق دل دعایت می‌رسانم

لیال‌الهجر طالت یا حبیبی

تو باری چونی آخر در غریبی؟

نسیمی نگذرد در هیچ مسکن

که همراهش نباشد ناله من

مرا جز غم ندیمی نیست حالی

عفی‌الله غم که از من نیست خالی

ز هجران تو هر دم می‌زنم آه

ز وصلت هر نفس صد لوحش‌الله

کجا رفت آن زمان کامرانی

زمان عیش و عهد شادمانی؟

می و روی نگار و آب و مهتاب

تو پنداری که نقشی بود بر آب

دل من داشت وقتی خوش وصالی

تو گفتی بود خوابی یا خیالی

دو گل بودیم خوش در گلستانی

ندیم ما چو بلبل دوستانی

برآمد تند باد مهرگانی

پراکند آن نعیم بوستانی

چنین است ای عجب احوال عالم

گهی شادی فزاید، گاه ماتم

فلک می‌گشت خوش خوش جام بر ما

به شادی می گذشت ایام بر ما

نگین افسر ما بود خورشید

حباب ساغر ما بود ناهید

به پاکی چون گل از یک آب و یک گل

چو لاله یک زبان، چون غنچه یکدل

رفیقانی لطیف و خوب دیدار

چو مروارید در یک سلک هموار

که ناگه آن نظام از هم گشادند

گهرهایش ز یکدیگر فتادند

مرا غیر از خیالت نیست در سر

نیاید آشنایی در برابر

سیاهی چند گردم مست و خونخوار

چو چشمت خفته‌ام دور از تو بیمار

به غیر از سایه‌ام کس هم‌سرا نیست

هم آوازی مرا غیر از صدا نیست

شب و روزم چو ماه و مهر در تاب

نه روز آرام می‌گیرم نه شب خواب

چو اشکش آتش اندر دل فتاده

به سختی و درشتی دل نهاده

ز آه دل دل شب برفروزم

ز آهی خرمن مه را بسوزم

بود کآخر شود دلسوزی من

شب وصل تو گردد روزی من

مرو در غم که غم آمد فراهم

که اندوه است و شادی هر دو با هم

مخور اَندُه که اندوهت ز عُسْرست

که در پیش و پسِ عُسْریٰ دو یُسْرست

نه آخر هر شبی دارد نهاری؟

نه آید هر زمستان را بهاری؟

چه نتوانم که نزدیکت نشینم

طریقی کن که از دورت ببینم

دل زندانیی را شاد گردان

ز بندی بنده‌ای آزاد گردان

حدیثم را چو دُر میدار در گوش

مکن زنهار پندم را فراموش!

تو عهد صحبت ما خوار مشمار

که حق صحبت ما هست بسیار

صنم در نامه می‌کرد این غزل درج

به تضمین در غزل کرد این غزل خرج