گنجور

 
سلمان ساوجی

چو شاه چین علم بفراخت بر بام

نگون شد رایت عباسی از شام

به قیصر قاصدی آمد سحرگاه

که اینک می‌رسد شادی‌شه از راه

ز درگه خاست آواز تبیره

شدندش سروران یکسر پذیره

همان کآمد سپاه شام نزدیک

ز گردش چشم گردون گشت تاریک

شد از گرد سوار لشکر شام

رخ پیروزه گردون سیه فام

به گردون بس که گرد مرکبان رفت

زمین یکبارگی بر آسمان رفت

ز بس رایت که بر روی هوا بود

هوا بر شکل شیر و اژدها بود

فتاده روی صحرا نیل در نیل

گرفته گرد کحلی میل در میل

چو چتر شاه شامی سر برآورد

ز غیرت گشت روی شاه چین زرد

همای چتر شاهی کرد پرواز

به زیرش جره بازی کرد پر باز

دمان چون صبح خنگی زیر رانش

گرفته شامیان خودش در میانش

چو نیشکر نطاقی بسته زرین

کشیده قد سبز ارنگ شیرین

سهی سروی قدی خوش بر کشیده

خطی چون سبزه گرد گل دمیده

سراسر روم در پایش فتادند

همه پا و رکابش بوسه دادند

چو آن فرزانگان را شاهزاده

بدید از دور حالی شد پیاده

ملک چون روی شادیشاه را دید

چو بید از رشک شمشادش بلرزید

نبات از پسته خندان ببارید

ملک را چرب و شیرین باز پرسید

ملک نیز از دل خونین چو پسته

جوابی داد زیر لب شکسته

روان گشتند از آنجا سوی درگاه

ملک غمگین و با شادی همه ره

حکایتهای رنگ آمیز می‌کرد

دمی می‌دادش و خود خون همی خَورد

همه ره شهد می‌آمیخت با زهر

همی راندند با هم تا درِ شهر

به سوی برج و باره بنگریدند

جهانی مرد و زن نظاره دیدند

پی نظاره، در هر برج و بارو

نشستند ماهرویان روی در رو

تو گفتی بر کنار برج و باره

ببارید از فلک ماه و ستاره

سخن گویان و خندان هر دو یکسر

همی راندند تا درگاه قیصر

فضایی دید شادی میل در میل

کشیده پیلبانان پیل در پیل

خروش کوس بر گردون رسیده

اسد را زهره از هیبت دریده

دو رویه چاوشان استاده بر در

حمایل تیغ در بر چون دو پیکر

ز پیش آستان تا حضرت شاه

زمین بوسید شادیشاه در راه

فراز تخت تاج قیصری دید

ز برج قصر کیوان مشتری دید

گرفت آن تاج زر در پای تختش

شهنشه خواند بر بالای تختش

ز مهر دل مه رویش ببوسید

ز رنج راه شامش باز پرسید

به دست راست زیر تخت قیصر

نهادند از برایش کرسی زر

ز ساقی خواست جامی تا به لب جان

بلوری کرده پر لعل بدخشان

به نای و نوش بزمی ساخت ساقی

که می‌زد طعنه بر فردوس باقی