گنجور

 
عبید زاکانی

من اندر عیش و بختم در کمین بود

چه شاید کرد چون طالع چنین بود

زناگه بخت وارون بر سرم تاخت

از آن خوش زندگانی دورم انداخت

ز هر سو دشمنانم را خبر شد

حدیث ما به هر جائی سمر شد

جهانی را از آن آگاه کردند

ز وصلش دست ما کوتاه کردند

چو خصمان را از این معنی خبر شد

حکایت بعد از این نوع دگر شد

در این معنی بسی تقریر کردند

به آخر دست این تدبیر کردند

که اینجا بودنش کاری است دشوار

بباید رفتنش زین ملک ناچار

بر این اندیشه یکسر دل نهادند

بر او زین قصه رمزی برگشادند

چو بشنید این سخن خورشید خوبان

ز رفتن شد تنش چون بید لرزان

گل اندامم درون پردهٔ راز

چو غنچه تنگ خوئی کرده آغاز

نفیر و ناله و شیون برآورد

خروش از جان مرد و زن برآورد

فغان بر گنبد گردان رسانید

صدای ناله بر کیوان رسانید

ز هر نوعی بسی در رفع کوشید

غریمش هر سخن کو گفت نشنید

کز اینجا طاقت دوری ندارم

چنین از عقل دستوری ندارم

به پشت بادپائی بر نشاندش

ز آب دیده در آذر نشاندش

براهش با پری همداستان کرد

پریوارش ز چشم من نهان کرد