گنجور

 
جامی

سحر چون زاغ شب پرواز برداشت

خروس صبحگاه آواز برداشت

عنادل لحن دلکش بر کشیدند

لحاف غنچه ازگل درکشیدند

سمن از آب شبنم روی خود شست

بنفشه جعد عنبر بوی خود شست

زلیخا همچنان در خواب نوشین

دلش را روی در محراب دوشین

نبود آن خواب خوش بیهوشیی بود

ز سودای شبش مدهوشیی بود

کنیزان روی بر پایش نهادند

پرستاران به دستش بوسه دادند

نقاب از لاله سیراب بگشاد

خمارآلود چشم از خواب بگشاد

گریبان مطلع خورشید و مه کرد

ز مطلع سر زده هر سو نگه کرد

ندید از گلرخ دوشین نشانی

چو غنچه شد فرو در خود زمانی

بر آن شد کز غم آن سرو چالاک

گریبان همچو گل بر تن زند چاک

ولی شرم از کسان بگرفت دستش

به دامان صبوری پای بستش

نهان می داشت رازش در دل تنگ

چو کان لعل لعل اندر دل سنگ

فرو می خورد چون غنچه به دل خون

نمی داد از درون یک شمه بیرون

لب او با کنیزان در حکایت

دل او زان حکایت در شکایت

دهانش با رفیقان در شکرخند

دلش چون نیشکر در صد گره بند

زبانش با حریفان در فسانه

به دل از داغ عشقش صد زبانه

نظر بر صورت اغیار می داشت

ولی پیوسته دل با یار می داشت

عنان دل به دستش خود کجا بود

که هر جا بود با آن دلربا بود

دلی کز عشق در کام نهنگ است

ز جست و جوی کامش پای لنگ است

برون از یار خود کامی ندارد

درونش با کس آرامی ندارد

اگر گوید سخن با یار گوید

وگر جوید مراد از یار جوید

هزاران بار جانش بر لب آمد

که تا آن روز محنت را شب آمد

شب آمد سازگار عشقبازان

شب آمد رازدار عشقبازان

ازان بر روزشان شب اختیار است

که آن یک پرده در دین پرده دار است

چو شب شد روی در دیوار غم کرد

به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد

ز تار اشک بست اوتار بر چنگ

به دل پردازی خود ساخت آهنگ

ز ناله نغمه جانکاه برداشت

به زیر و بم فغان و آه برداشت

خیال یار پیش دیده بنشاند

هم از دیده هم از لب گوهر افشاند

که ای پاکیزه گوهر از چه کانی

که از تو دارم این گوهر فشانی

دلم بردی و نام خود نگفتی

نشانی از مقام خود نگفتی

نمی دانم که نامت از که پرسم

کجا آیم مقامت از که پرسم

اگر شاهی تو را آخر چه نام است

وگر ماهی تو را منزل کدام است

مبادا هیچ کس چون من گرفتار

که نی دل دارم اندر بر نه دلدار

خیالت دیدم و بربود خوابم

گشاد از دیده و دل خون نابم

کنون دارم من بیخواب مانده

دلی از آتشت در تاب مانده

چه باشد گر زنی آبم بر آتش

نباشی همچو آتش گرم و سرکش

گلی بودم ز گلزار جوانی

تر و تازه چو آب زندگانی

نه بر سر هرگزم بادی وزیده

نه در پا هرگزم خار خلیده

به یک عشوه مرا بر باد دادی

هزارم خار در بستر نهادی

تنی نازک تر از گلبرگ صد بار

چه سان خواب آیدم بر بستر خار

همه شب تا سحرگه کارش این بود

شکایت با خیال یارش این بود

چو شب بگذشت دفع هر گمان را

بشست از گریه چشم خونفشان را

لبش تر بود از خون خوردن شب

کلوخ خشک را مالیده بر لب

به بالین رونق از گلبرگ تر داد

به بستر جان ز سرو سیمبر داد

شب و روزش بدین آیین گذشتی

سر مویی ازین آیین نگشتی