اسیری لاهیجی » رسائل » شرح دو بیت از مثنوی
وجود اندر کمال خویش ساری است
تعیّنها اموری اعتباری است
امور اعتباری نیست موجود
عدد بسیار، یک چیز است معدود
اسیری لاهیجی » رسائل » شرح دو بیت از مثنوی
ز من جان پدر این پند بپذیر
برو دامان صاحبدولتی گیر
که قطره تا صدف را در نیابد
نگردد گوهر و روشن نتابد
اسیری لاهیجی » رسائل » شرح دو بیت از مثنوی
به زیر پرده هر ذره پنهان
جمال جانفزای روی جانان
چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نمانَد نیز حکم مذهب و کیش
من و تو چون نمانَد در میانه
[...]
اسیری لاهیجی » رسائل » شرح دو بیت از مثنوی
کس مرد تمام تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
[...]
اسیری لاهیجی » رسائل » شرح دو بیت از مثنوی
از این تا آن بسی فرق است زنهار
به نادانی مکن خود را گرفتار
اسیری لاهیجی » رسائل » شرح بیتی از عطار
من و تو چون نماند در میانه
چه مسجد چه کنش چه دیرخانه
نمود وهمی از هستی جدا کن
نهای بیگانه خود را آشنا کن
به اصل خویش راجع گشت اشیا
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
ز خورشید جمال عالم آرا
جهان پر شد ز انوار تجلی
جهان شیدای حسنش گشت یکسر
چه حسنست و چه رویست این تعالی
بخود از حسن یارم جلوه کرد
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
دو عالم خواه زیر و خواه بالا
همه آئینه حقاست تعالی
وجود جمله موجودات از تو
تو ظاهر در همه جل و جلالا
یکی ذاتست ظاهر خواه باطن
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
چه یارست و چه جان دلنوازست
چه حسنست و چه عشوه این چه نازست
چه معشوق و چه قدست و چه رفتار
چه رندست و چه جان عشق بازست
چه بزم است وچه عیش و جام باده
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
تعالی الله رویست و جمالست
چه انوار تجلی و چه حالست
به هر دم حسن او نوعی نماید
به هر عشق دگرگونش وصالست
به هر صورت که بینی اوست پیدا
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
مرادم وصل یار نازنین است
دلم را وایه از جانان همین است
سلاسل را چو زلف یار گفتند
بود در گردن ما گر چنین است
بقصد جان ما آن چشم خونریز
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
بقید زلف تا جانم اسیر است
دلم در دام فتنه پای گیر است
درون پرده ذرات عالم
رخت تابان چو خورشید منیر است
گرفتاران عشقت را فراغت
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
دلم با دوست دایم در وصالست
فراق از وی مرا دیگر محالست
برو ای عقل رخت خویش بربند
که عشق از گفت و گویت در ملالست
سلاطین رااگر مال است مارا
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵
چو حسن روی او جلوه گری کرد
ز فکر دین و دل ما را بری کرد
دل و جان را بغارت داد عاشق
چو با سودای عشقش همسری کرد
بدین ماست مؤمن آنکه عمری
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴
چو خورشید جمالت روی بنمود
بدیدار تو جان و دل بیاسود
نمود از پرده هر ذره خورشید
چو یارم پرده از رخسار بگشود
ندارد خلق پیش ما وجودی
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶
نمی دانم بقول حاسدی چند
چرا ببرید از ما یار پیوند
گرفتارم بقید زلف جانان
خلاصی نیست جانم را ازین بند
چو من در عاشقی افسانه گشتم
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱
چو نار هجر او جان میگدازد
زلال وصل کو تا دل نوازد
بخط عنبرین و خال مشکین
لباس دلبری را می طرازد
قبای دلبری و خوبی امروز
[...]