گنجور

 
اسیری لاهیجی

نمی دانم بقول حاسدی چند

چرا ببرید از ما یار پیوند

گرفتارم بقید زلف جانان

خلاصی نیست جانم را ازین بند

چو من در عاشقی افسانه گشتم

مده ناصح بعشق او مرا پند

دل دیوانه عاشق به هجران

به امید وصال اوست خرسند

دلا چون رند و مست جام عشقی

به زهد و پارسائی خوش همی خند

بروی عالم افروز تو ای جان

کجا باشد مه و خورشید مانند

اسیری را چه پروای دل و دین

بروی اوست جانش آرزومند

 
 
 
ناصرخسرو

در درج سخن بگشای بر پند

غزل را در به دست زهد در بند

به آب پند باید شست دل را

چو سالت بر گذشت از شست و ز اند

چو بردل مرد را از دیو گمره

[...]

انوری

یکی و پنج و سی وز بیست نیمی

وگر قدرت بود فرسنگکی چند

چو زین بگذشت و ما و مطرب و می

گناه از بنده و عفو از خداوند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه