گنجور

 
اسیری لاهیجی

بقید زلف تا جانم اسیر است

دلم در دام فتنه پای گیر است

درون پرده ذرات عالم

رخت تابان چو خورشید منیر است

گرفتاران عشقت را فراغت

ز شاه و شحنه و میر و وزیر است

هوای گلشن حسنت ازآن رو

نرفت از جان که جای دلپذیر است

نسیم زلف جانانرا چه نسبت

ببوی عنبر و مشک و عبیر است

چگویم وصف یاری کو بعالم

بخوبی و ملاحت بی نظیر است

ز فکر هر دو عالم گشت آزاد

بقید عشق او هر کو اسیر است

دلا گر میروی راه طریقت

مشو ایمن که بس راهی خطیر است

توانی بود سالک در ره عشق

ترا گر رهنما ارشاد پیر است

دلم راه هدایت زان سبب یافت

که شیخ مرشدم شیخ کبیر است

نه امروز است دل شیدای حسنش

اسیری ما چنین بودیم دیرست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode