فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
ز من منّت بود سرو و سمن را
به خون دیده پروردم چمن را
به جرم دوستی از دولت دل
چهها بر سر نیامد کوهکن را
ندارم کاو کاو ناخن غم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱
چو دادند اختیار کل قضا را
غم دوران حوالت کرد ما را
کواکب را به گردون کرد تقدیر
به خاکستر نشاند این دانهها را
ز دست آسمان چندین چه نالی!
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷
تو سروری سرفرازی بر تو ختم است
تو جانی دلنوازی بر تو ختم است
زده داغ تو مُهرم بر در دل
که یعنی عشقبازی بر تو ختم است
نیاز عالمی را کشته نازت
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵
به آن قد سرفرازی میتوان کرد
به آن رخ عشقبازی میتوان کرد
به آن نازی که بر خود چید حسنت
به عالم بینیازی میتوان کرد
به رویت هر که زلفت دید دانست
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶
به آن رخ جلوة خور میتوان کرد
به آن لب کار شکّر میتوان کرد
گلستان گر ز رویت برفروزد
چراغ از رنگ گل بر میتوان کرد
فریب بوسه زان لب میتوان خورد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳
قدم از بار محنت برنخیزد
محبّت هم ازین کمتر نخیزد
به دل تخم هوش کشتم نشد سبز
بلی دانه ز خاکستر نخیزد
ز دامنگیری خاکش در آن کو
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۳
به تابم روز از بیتابی اشک
نمیخوابم شب از بیخوابی اشک
شب عید وصالت همچو طفلان
کنم گلگون لباس آبی اشک
بود بر یاد عنّاب لب او
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۰
درین دریای بیبن چون حبابم
نفس تا میکشم از دل خرابم
ندارد چرخ با این شور چشمی
نمک چندان که ریزد بر کبابم
به یاد دوست روح آید به پرواز
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۵
ز داغ لاله چشم آمد به داغم
ز بوی گل پریشان شد دماغم
گل امید از بالندگیها
نگنجد تنگ در آغوش باغم
چه خصمی بود بادردم دوا را
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۹
ز مژگان چند چون ابر بهاران
سرشک لالهگون بارم چو باران
به خاک کوهکن برمیفروزم
چراغ لالهای در کوهساران
خط سبزش مرا شوریدهتر کرد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۷
الهی تا بود دنیا تو باشی
نباشد درد و غم هر جا تو باشی
بود تا عشق را دلهای مجروح
الهی مرهم دلها تو باشی
منم امروز و فردا لیک چندان
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۳
کسی را شد مسلّم نکته دانی
که دریابد زبان بیزبانی
خوشا بخت کسی کز شمع رویت
کند روشن چراغ زندگانی
غم عشقت ندانستم چه حاصل
[...]