مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۲
تمام اوست که فانی شدست آثارش
به دوستگانی اول تمام شد کارش
مرا دلیست خراب خراب در ره عشق
خراب کرده خراباتیی به یک بارش
بگو به عشق بیا گر فتاده میخواهی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
روا بود که رساند به اصل دل دارش
من از قباش ربودم یکی کلهواری
بسوخت عقل و سر و پایم از کلهوارش
شکستم از سر دیوار باغ او خاری
[...]
سعدی » مواعظ » مراثی » در مرثیهٔ ابوبکر سعد بن زنگی
دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟
یتیم خسته که از پای برکند خارش؟
خدنگ درد فراق اندرون سینهٔ خلق
چنان نشست که در جان نشست سوفارش
چو مرغ کشته قلم سر بریده میگردد
[...]
حسین خوارزمی » دیوان اشعار » غزلیات، قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۲۱
اگر تو محرم عشقی مگوی اسرارش
چو جان خویش ز خلق جهان نگهدارش
ز سر عشق خبر دار نیست هر عاشق
حدیث عشق ز منصور پرس و از دارش
چو لاله تا ز غمش داغ بر جگر دارم
[...]
میلی » دیوان اشعار » ترکیبات » در هجو جهانگیر گیلانی که امیرالامراء خان احمد میرزا بود،گفته
ازین که پشت به دشمن دهد چه آزارش
سپاهیی که تو باشی سپاهسالارش
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۰۵
به خون تپیدن خورشید پر مکرر شد
به یک کرشمه دیگر تمام کن کارش !
مرید مولوی روم تانشد صائب
نکرد در کمر عرش دست گفتارش
گهر ز شرم عرق می کند به بازارش
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۰۶
نشد ز سیلی خط چشم مست، هشیارش
دگر که می کند از خواب ناز بیدارش
چگونه عاشق ازان روی چشم بردارد؟
که آب، رو به قفا می رود ز گلزارش
ز جان و دل شود از جمله پرستاران
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸۰
بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش
به رنگ رفته نوشتم براتگلزارش
به آسمان مژهٔ من فرو نمیآید
بلند ساختهٔ حیرتیست دیوارش
رهایی ازکف صیاد عشق ممکن نیست
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸۱
چه لازم است کشد تیغ چشم خونخوارش
به روی دل که نفس نیز میکند کارش
به حیرتم که چه مضمون در آستین دارد
نگاه عجز سرشکی است مهر طومارش
چمن به فیض بیابان ناامیدی نیست
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳
چرا پر است ز عالم، دل خریدارش
که سیم ناسره آمد جهان به بازارش
نشان کوی کسی را دلم طلب دارد
که آفتاب بود پشت و روی دیوارش
دلی که بی الم روزگار باشد نیست
[...]
قاآنی » قطعات » شمارهٔ ۸۱
شهی که پردهٔ امکان اگر براندازد
شناخت مینتواند جز ز دادارش
فرشته و فلک و عرن و فرش و لوح و قلم
بر او سلام فرستند و آل اطهارش
ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل سوم - سوگواریها » شمارهٔ ۱۰۳ - حلقهٔ ماتم
کنون که بخت بد از خواب کرده بیدارش
پدر طلب کند از عمهٔ دل افگارش