گنجور

 
صائب تبریزی

به خون تپیدن خورشید پر مکرر شد

به یک کرشمه دیگر تمام کن کارش !

مرید مولوی روم تانشد صائب

نکرد در کمر عرش دست گفتارش

گهر ز شرم عرق می کند به بازارش

چگونه آب نگردد دل خریدارش؟

مرا به دام کشیده است نازک اندامی

که هم زموی میان خودست زنارش

کجابه اهل نظر بنگرد خودآرایی

که صبح آینه سازد ز خواب بیدارش

به گرمسیر فنارسم سرد مهری نیست

بغل گشاده به منصور می دود دارش

شهید لاله عذاری شوم که تا دم خط

نرفت شرم ز بالین چشم بیمارش

برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم

که دشنه بر جگر برق می زند خارش

که یک گل از چمن روزگار بر سر زد؟

که همچو صبح پریشان نگشت دستارش